{ بهشت دست نخورده}
-_-ادیت نشده-_-"اون حالا سرزمین منه"با شنیدن اون صدا سریع به عقب برگشتم.پرنس سیاه."سرزمین شما الان متعلق به منه؛ همونطور که میدونی"اون اینو گفت درحالی که کنار در شیشه ای ایستاده بود. آره، مال تویه چون توی احمق نتونستی معشوقت رو پیش خودت نگه داری.من با خودم فکر کردم.ناگهان اون با سرعت جلو اومد و منو روی نرده ها گذاشت و گردنم رو توی دستاش گرفت! اوه خدای من... "اون معشوقه ی من نبود! اون وسیله ی من بود" من خیلی میترسم.ارتفاع اینجا خیلی بلنده، اگه اون منو ول...چی؟ اون وسیلم بود؟ "منظورت چیه؟"من با تعجب ازش پرسیدم.اگه اون معشوقش نبود پس چرا سرزمین مارو به نابودی کشید؟ "اون متعلق به من بود.نه چیز دیگه ای" واقعا؟ یه آدم چقدر میتونه خودخواه و مغرور باشه؟ "خیلی زیاد!...مثل این" وقتی جملش تموم شد یکدفعه گردنم رو رها کرد و من داشتم می افتادم که دستامو سریع دور گردنش حلقه کردم! قلبم داره خیلی تند میزنه...من از ارتفاع میترسم. اون دست راستش رو بالا آورد و گذاشت روی گونم.نکنه می خواد منو هل بده؟! "خواهش میکنم..."اون حتی نزاشت که من حرفم رو تموم کنم؛ با سرعت دستش رو به جلو هل داد و موهامو از کنارم دور کرد. "دهنت رو ببند.من خستم" "ولی من باید چیکار کنم؟"من صادقانه ازش پرسیدم.اوه من حتما باید یه احمق باشم که دارم همچین سوالی رو از یه خون خور سلطنتی میپرسم. "الان متوجه میشی"با پایان جملش سرش رو وارد گودی گردنم کرد و شروع کرد به حرکت دادن لب هاش. من حالم از این بهم میخوره...سعی کردم که خودم رو تکون بدم ولی دست چپش دور کمرم حلقه شد و من رو کاملا به خودش چسبوند. "خواهش میکنم...ارباب...ولم کنید" من با بی قراری بهش گفتم. "هنوز شروع نشده"اون زیر گوشم گفت و لحظه ی بعد من حس کردم که دوتا میخ فولادی وارد پوست گردنم شدن و اون رو کاملا سوراخ کردن! من جیغ زدم. اوه خدایا اون داره میمکه! اون داره خون من رو میمکه! من بلندتر جیغ زدم و سعی کردم که با مشت هام بهش بزنم ولی اون هیچ فایده ای نداشت. "توروخدا...تمومش کن..." من با گریه گفتم.حس میکردم که روحم داره از بدنم به بیرون کشیده میشه. اون بالاخره سرش رو بالا آورد و زبونش رو روی لب هاش خونیش کشید...خون من. فکر کنم که خیلی برای من دیر شده بود چون آخرین چیزی که شنیدم این بود که اون گفت "این یه بهشت دست نخوردس...." و بعد از اون حس کردم که دارم به پشت می افتم و...تاریکی./هاها چطور بود؟ راستی نظر فراموش نشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/32611488-288-k513569.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Fear
Vampirosالکساندرا بلک، دختری که بخاطر حمله ی خون آشام ها سرزمینش نابود شده، توسط پرنس سیاه، زین مالیک، به بردگی گرفته میشه و مجبوره که تمام نیاز های پرنس رو برطرف کنه...که یکی از این نیاز ها خونه و...قلبش. پ.ن:این داستان دوممه دوستان:) خیلی عالیه و کاملا مت...