•خستگی•

1.7K 140 4
                                    

{ خستگی}
-_-ادیت نشده-_-

من آروم چشمامو باز کردم.من کجام؟ اینجا چقدر سرده...از جام بلند شدم؛من خیلی گیجم.یه اتاق تاریک و ساده.با یه تخت.سمت چپم یه پنجره ست.من به سمتش رفتم و از هوای تاریک شبانگاهی بیرون چشمم به پایین افتاد.پرنس سیاه! من توی کاخ بودم! اون و سربازاش سوار اسب هاشون جلوی قصر ایستاده بودند!ناگهان اون سرش رو به سمت بالا چرخوند و با چشم های سرخش به من نگاه کرد.من ترسیدم و عقب رفتم.خدایا این چه کابوسیه... در باز شد! من چند قدم به عقب رفتم."آروم باش آدمیزاد! من فقط لباس هات رو آوردم"یه پیرزن وارد اتاق شد درحالی که یه لباس بلند قرمز توی دستاش بود."لباس؟" "شاهزاده خسته س"من متوجه نیستم.خستگیه اون به من چه ربطی داره؟ "من باید چیکار کنم؟" "خودت میفهمی.حالا اینو بپوش و خودت رو مرتب کن.هرچه سریع تر"اون لباس رو روی تخت انداخت و از در خارج شد.من اون لباس ابریشمی رو توی دستام گرفتم و با تردید بهش نگاه کردم.اگه اون خستس باید استراحت کنه...آه.

من موهامو تمیز کردم و اون لباس رو پوشیدم.من اصلا حس خوبی ندارم.در اتاق رو باز کردم و به بیرون نگاه کردم.ناگهان اون پیرزن روبه روم ظاهر شد! من نفسمو بلعیدم و خودمو به عقب کشیدم."با من بیا"من دنبالش رفتم.اون از چندین تا راهرو گذشت و درآخر ابتدای یه راهرو ایستاد.من خسته شدم."انتهای راهرو.زود"با انتهای حرفش اون ناپدید شد!اوه خدایا! اونم یه خون آشام بود؟ من به ته راهرو رسیدم.واو! اینجا یه در خیلی بزرگ هست...خیلی بزرگ! من باید بازش کنم؟ من با استرس دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و اونو به سمت خودم به زور کشیدم. اوه خدای من...!

این بزرگ ترین اتاقیه که من توی تمام عمرم دیدم! سمت راستم یه حالت سکو مانند بود که روش یه تخت خیلی خیلی بزرگ بود با پرده های تیره رنگ دورش.واو! من داخل شدم.روبه روم هم یه شومینه بود که کنارش یه میزکار خیلی بزرگ بود.آه اون چه ثروتی داره...من بالاخره بعد از همه ی جزئیات من متوجه ی یه دیوار پنجره ای پشت پرده های سمت راستم شدم.نور ماه از اونجا داشت میدخشید.من به سمتش رفتم و اون پرده هارو کشیدم کنار.اینجا یه بالکنه! من در شیشه ای رو آروم باز کردم و داخل بالکن وسیع و بزرگ شدم و لحظه ی بعد با دیدن چیز آشنایی حس کردم که قلبم گرفته.من دستامو روی اون نرده های خاکستری گذاشتم و چشم دوختم...چشم دوختم به سرزمینم؛ سرزمین طلوع که الان غروب کرده بود/هوووووم نظر و رای یادتون نره.

FearOù les histoires vivent. Découvrez maintenant