Part 9

1.1K 127 273
                                    

وقتی خواستم برم داخل جلوی کلاس متوقف شدم
این جیمین ظاهرا قراره کل امروز رو روی اعصابم باشه.
الان برای چی داره اینجوری لپ اون بدبخت رو سوراخ می کنه خب خوابش میاد خوابیده دیگه ...

رفتم روی صندلی به پشت نشستم جوری که مقابل میز اونا قرار گرفتم و با لحن جدی گفتم :

_ اون خرسه اینجوری بیدار نمیشه
___________________________________________
Jimin :

نمی فهمم اینجا چه خبره باید کل روز ببینمش؟
اصلا اون از کجا می دونه؟
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم که سرشو برگردوند تا خواستم بهش چیزی بگم متوجه هوپسی شدم ... پیش جونگ کوک میشینه؟

___________________________
Hopesi :

سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم دور و برو از نظر گذروندم کلاس بزرگی نبود ولی کوچیکم نبود سه ردیف میز چیده شده که من ردیف سوم میشدم ... چرا کوکی اون میزای اول جلوی کلاس نمیشست؟ اینجا خیلی دوره من هیچی نمی بینم !

وقتی برگشتم سمت عقب متوجه جیمین شدم که بهم زل زده بود ... امروز باید باهاش یکم درباره خودم حرف بزنم.

یک لبخند نصفه نیمه بهش زدم و خواستم برگردم که متوجه کسی شدم که کنار جیمین بود ... سرشو گذاشته بود روی میز و خوابیده بود ... خیلی طول نکشید که بلاخره با سیخونک های جیمین با غرغر بیدار شد.

لبشو غنچه کرده بود و باعث شده بود لپ هاش پف کنه چقدر کیوت بود ... باید برای جیمین بگیرمشا جفت شونم که کیوتن.

به افکار خودم خندم گرفت و برگشتم سمت تخته و درست نشستم که کوکی ازم پرسید :

_ به چی می خندی؟

نگاهم رو بین جیمین و دختر کناریش چرخوندم با انگشت اشارم قلب خیالی دورشون کشیدم :
- به هم میان نه؟

قیافه گرفته ای گرفت و گفت :
_ نمی خواد نیومده دنبال زن گرفتن برای اون کوتوله باشی

به ریکشنش چهره پوکری تحویل دادم :
- تو چرا اینقدر ضدحال شدی؟ در ضمن من کوتاه ترم ازش.

سرشو انداخت پایین و خودشو مشغول خوندن کتاب کرد و زیر لب هر از گاهی چیزی می گفت ... عوم کتاب جغرافی؟ پس این زنگ باید جغرافیا داشته باشیم .

برگشتم سمت کیسه کتاب هام و کتاب جغرافیا رو پیدا کردم و گذاشتم روی میز جلوم که گفت :

_ واقعا اون دوتا به هم میان؟

سرمو به معنی اره تکون دادم چرا اینقدر اهمیت میده به این حرفم ؟!

چهره اخمویی گرفت و گفت :
_ از بس با جیمین گشتی سلیقت بد شده

به این حرفش خندم گرفت :
- ودف کوکی ... من هنوز یه ساعت نشده جیمینو دیدم

سرش رو دوباره کرد تو کتابو اروم لب زد :
_ او اره ... پس سلیقت بد بود الان رو کردی

❥•𝐏𝐔𝐑𝐏𝐋𝐄 𝐇𝐄𝐀𝐑𝐓ೋ•'𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃'Where stories live. Discover now