لبخند شیرین:part 1

1.1K 97 17
                                    

تمام روستا پر شده بود از اینکه یه شاهزاده داره میاد اینجا و اون پسر عموی شاهزاده شوگاست
مدتی کمی مونده بود که شاهزاده شوگا به تخت پادشاهی بشینه
بعد از جنگ با دشمن پدر شوگا مرد
و شوگا جانشین اون بود
دلم نمیخواست شوگا پادشاه شه
چون ظالم بود...
و ممکنه اونقدر خوب نباشه...
توی همین فکر بودم که با صدای بلند مشتری از جا پریدم
مشتری+هوووی کوککککک کجاها سیر میکنی اون کتابو بده به من ببینم یساعته صدات میزنم
_آ اه ببخشید حواسم نبود
مشتری+راجب اون شاهزاده خوشگله که داره میاد شنیدی؟میگن امروز میرسه
_آه اره از بقیه شنیدم
مشتری+اووووم میگن خیلی خوشگله درست مثل ماه میمونه خیلی کنجکاوم ببینمش
_اوه خوشبحالش پس شاهزاده ها اکثرن خوشگلن
وسط حرفمون بودیم که یکی داد زد
شاخزاده کیم تهیونگ داره میاد
چندتا اسب سوار اومدن جلو که راهو باز کنن
و وسط اسبا یه اسب با سایبون بود که
یه دختر روش نشسته بود
_اون دختره کیه
مشتری با کتاب زد تو سرم
مشتری+اون شاهزاده تهیونگه
انگار اون شاهزاده صدای مارو شنید
و به سمت من چشماشو چرخوند
قلبم شروع به تپیدن کرد
چطور یه مرد میتونی اینقدر زیبا باشه
لبخندی زد که باعث شد ضربان قلبم دوبرابر شه و کتابا از دستم بیوفته
چقدر شیرینو کیوت
لبخنده مستطیلی؟
تا حالا ازش ندیده بودم...
اون پسر....
مشتری+هوووی کوووک
واووووو اون خیلی خوشگله
مشتری+الوووووووو کجایی
با سومین ضربه کتاب به خودم اومدم
مشتری+از دست تو اینو حساب کن من برم ایقد عصبیم نکن محو تماشاش نشو لعنتی میگن شوگا قراره باهاش ازدواج کنه تا بتونه ازدواج مردها با مردهارو ازاد کنه
_چی؟مردها که نمیتونن باهم باشن
مشتری+اوه سخت در اشتباهی حتی راهی برای بارداری انگار پیدا کرده
_مسخرس
کتابشو بهش دادم و حساب کردو رفت
اما اون پسر واقعا پسر بود؟
مثل ماه بود..
میدرخشید...
ظرافتش...چشماش لباش موهاش...اندامش...
آه من چمه
دوتا سیلی به خودم زدم و به کارم ادامه دادم
ما یه خانواده ۵ نفره بودیم
من مسر نامشروع جونگیونگ بودم پدر شوگا
و شوگا خون خاندان اصلی رو داشت
بخاطر اینکه پسر نامشروع بودم خیلی اذیت یمشدم اما باید پول در میاوردم تا مادرم و سه تا برادرمو زنده نگهدارم پس کتاب مینوستم و کتابای نویسنده دیگرانو میفروختم تلاشمو میکردم
برادرام جین و نامجون و جیهوپ
جیمینو از دور دیدم که داشت به سمتم میدوید
کیوته شیطون
خودشو رسوند و نفس نفس زد
جیمین+عااااااااااااااااااااااااااااه
داد زد
_چتهههههه
با خنده گفتم
جیمین+اون خیلی خوشگلههههههههه من یه پسرم ولی عاشقش شدممممم
با حرفش خندم گرفت
_برو بابا دیوانه منو بگو فکر کردم میخواد چی بگه
خندید
جیمین+یعنی میشه از نزدیک باهاش حرف بزنم؟خیلی خوشگلههههه لبخند شیرینش واااااای به اینکه به زنا علاقه دارم شکاک شدم
_چرت نگو دیگه جیمین
و خندیدیم
شب شده بود با جیمین رفتیم خونه و شام امشبم تونستم جور کنم
صبح زودتر از هر روز دیگه رفتم و کتابامو صف دادم برای فروش
هنوز شلوغ نشده بود چشمام گرم خواب بود
و همه جا تاریک شد
با تکون هایی که بهم خورد زمزمه کردم
_اه ولم کن بزا بخوابم چ کتابی میخای همشون ۶ یون هست بردار پولتو بزار برو
که با صدای یه مرد از جام پریدم
+میتونی برام یه کتاب بنویسی؟
صداش دلنشین بود
چشمامو باز کردم
اون چشما
اون پوست اون لبا
تعظیم کردم قلبم داشت توی دهنم میزد
_جسارت منو ببخشید شاهزاده تهیونگ
خندید صدای خندهاش چقدر پر ارامش بود احساس سبکی میکردم
بلند شدم نگاش کردم لبخندای شیرینش
شاهزاده+شما خیلی زیبا هستید
با حرفش خجالت کشیدم دستی از استرس توی موهام کشیدم
_آه نه شما خیلی زیباتر هستید
دوباره خندید
شاهزاده+شما مثل خرگوش میمونید من یه خرگوش داشتم ولی متاسفانه مرد
_اوه چه بد
صداش برعکس قیافش بم و دلنشینو اروم بود
فک میکردم صدای دخترونه ای داشته باشه
اما صداش واس یه مرد هم زیادی دلنشین بود
شاهزاده+میشه برام یه کتاب بنویسی؟
تعظیم کردم
_اه حتما چه کتابی
شاهزاده یکم فکر کرد
چقدر ناز بود قلبم داشت از جاش درمیومد
شاهزاده+دیدگاهت به زندگی و همه چیز
بهت زده نگاهش کردم
و با تعجب تعظیمی کردم
_حتما!!!
و کیسه پولی اورد جلو که بگیرمش
شاهزاده+این صد یون منتظر کتابت هستم
و وقتی میخواستم کیسه کوچیکو بگیرم
دستام روی دستاش قرار گرفت
گرم بود
لپاش قرمز شد و توی چشمام خیره شده بود
بعد از چندثانیه از هم جدا شدیم و خداحافظی کردو رفت
با نگاهم دنبالش میکردم
من بازم میخوام دستاشو لمس کنم...

●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
ووت کامنت یادتون نره💖
ممنون که وقت میزارید میخونید ارزش داره👑
دوستتون دارم لاولیا👑
از الان بگم بنده نویسنده🦊 یک شخص سادیسمی هستم و داستان کلی پرپیچو خمه😁✌
بوص بوصصص

Kookv you are my worldWhere stories live. Discover now