تمام روستا پر شده بود از اینکه یه شاهزاده داره میاد اینجا و اون پسر عموی شاهزاده شوگاست
مدتی کمی مونده بود که شاهزاده شوگا به تخت پادشاهی بشینه
بعد از جنگ با دشمن پدر شوگا مرد
و شوگا جانشین اون بود
دلم نمیخواست شوگا پادشاه شه
چون ظالم بود...
و ممکنه اونقدر خوب نباشه...
توی همین فکر بودم که با صدای بلند مشتری از جا پریدم
مشتری+هوووی کوککککک کجاها سیر میکنی اون کتابو بده به من ببینم یساعته صدات میزنم
_آ اه ببخشید حواسم نبود
مشتری+راجب اون شاهزاده خوشگله که داره میاد شنیدی؟میگن امروز میرسه
_آه اره از بقیه شنیدم
مشتری+اووووم میگن خیلی خوشگله درست مثل ماه میمونه خیلی کنجکاوم ببینمش
_اوه خوشبحالش پس شاهزاده ها اکثرن خوشگلن
وسط حرفمون بودیم که یکی داد زد
شاخزاده کیم تهیونگ داره میاد
چندتا اسب سوار اومدن جلو که راهو باز کنن
و وسط اسبا یه اسب با سایبون بود که
یه دختر روش نشسته بود
_اون دختره کیه
مشتری با کتاب زد تو سرم
مشتری+اون شاهزاده تهیونگه
انگار اون شاهزاده صدای مارو شنید
و به سمت من چشماشو چرخوند
قلبم شروع به تپیدن کرد
چطور یه مرد میتونی اینقدر زیبا باشه
لبخندی زد که باعث شد ضربان قلبم دوبرابر شه و کتابا از دستم بیوفته
چقدر شیرینو کیوت
لبخنده مستطیلی؟
تا حالا ازش ندیده بودم...
اون پسر....
مشتری+هوووی کوووک
واووووو اون خیلی خوشگله
مشتری+الوووووووو کجایی
با سومین ضربه کتاب به خودم اومدم
مشتری+از دست تو اینو حساب کن من برم ایقد عصبیم نکن محو تماشاش نشو لعنتی میگن شوگا قراره باهاش ازدواج کنه تا بتونه ازدواج مردها با مردهارو ازاد کنه
_چی؟مردها که نمیتونن باهم باشن
مشتری+اوه سخت در اشتباهی حتی راهی برای بارداری انگار پیدا کرده
_مسخرس
کتابشو بهش دادم و حساب کردو رفت
اما اون پسر واقعا پسر بود؟
مثل ماه بود..
میدرخشید...
ظرافتش...چشماش لباش موهاش...اندامش...
آه من چمه
دوتا سیلی به خودم زدم و به کارم ادامه دادم
ما یه خانواده ۵ نفره بودیم
من مسر نامشروع جونگیونگ بودم پدر شوگا
و شوگا خون خاندان اصلی رو داشت
بخاطر اینکه پسر نامشروع بودم خیلی اذیت یمشدم اما باید پول در میاوردم تا مادرم و سه تا برادرمو زنده نگهدارم پس کتاب مینوستم و کتابای نویسنده دیگرانو میفروختم تلاشمو میکردم
برادرام جین و نامجون و جیهوپ
جیمینو از دور دیدم که داشت به سمتم میدوید
کیوته شیطون
خودشو رسوند و نفس نفس زد
جیمین+عااااااااااااااااااااااااااااه
داد زد
_چتهههههه
با خنده گفتم
جیمین+اون خیلی خوشگلههههههههه من یه پسرم ولی عاشقش شدممممم
با حرفش خندم گرفت
_برو بابا دیوانه منو بگو فکر کردم میخواد چی بگه
خندید
جیمین+یعنی میشه از نزدیک باهاش حرف بزنم؟خیلی خوشگلههههه لبخند شیرینش واااااای به اینکه به زنا علاقه دارم شکاک شدم
_چرت نگو دیگه جیمین
و خندیدیم
شب شده بود با جیمین رفتیم خونه و شام امشبم تونستم جور کنم
صبح زودتر از هر روز دیگه رفتم و کتابامو صف دادم برای فروش
هنوز شلوغ نشده بود چشمام گرم خواب بود
و همه جا تاریک شد
با تکون هایی که بهم خورد زمزمه کردم
_اه ولم کن بزا بخوابم چ کتابی میخای همشون ۶ یون هست بردار پولتو بزار برو
که با صدای یه مرد از جام پریدم
+میتونی برام یه کتاب بنویسی؟
صداش دلنشین بود
چشمامو باز کردم
اون چشما
اون پوست اون لبا
تعظیم کردم قلبم داشت توی دهنم میزد
_جسارت منو ببخشید شاهزاده تهیونگ
خندید صدای خندهاش چقدر پر ارامش بود احساس سبکی میکردم
بلند شدم نگاش کردم لبخندای شیرینش
شاهزاده+شما خیلی زیبا هستید
با حرفش خجالت کشیدم دستی از استرس توی موهام کشیدم
_آه نه شما خیلی زیباتر هستید
دوباره خندید
شاهزاده+شما مثل خرگوش میمونید من یه خرگوش داشتم ولی متاسفانه مرد
_اوه چه بد
صداش برعکس قیافش بم و دلنشینو اروم بود
فک میکردم صدای دخترونه ای داشته باشه
اما صداش واس یه مرد هم زیادی دلنشین بود
شاهزاده+میشه برام یه کتاب بنویسی؟
تعظیم کردم
_اه حتما چه کتابی
شاهزاده یکم فکر کرد
چقدر ناز بود قلبم داشت از جاش درمیومد
شاهزاده+دیدگاهت به زندگی و همه چیز
بهت زده نگاهش کردم
و با تعجب تعظیمی کردم
_حتما!!!
و کیسه پولی اورد جلو که بگیرمش
شاهزاده+این صد یون منتظر کتابت هستم
و وقتی میخواستم کیسه کوچیکو بگیرم
دستام روی دستاش قرار گرفت
گرم بود
لپاش قرمز شد و توی چشمام خیره شده بود
بعد از چندثانیه از هم جدا شدیم و خداحافظی کردو رفت
با نگاهم دنبالش میکردم
من بازم میخوام دستاشو لمس کنم...●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
ووت کامنت یادتون نره💖
ممنون که وقت میزارید میخونید ارزش داره👑
دوستتون دارم لاولیا👑
از الان بگم بنده نویسنده🦊 یک شخص سادیسمی هستم و داستان کلی پرپیچو خمه😁✌
بوص بوصصص
YOU ARE READING
Kookv you are my world
Historical Fictionو لحظه ایکه شمشیر روی گلوی شاهزاده تهیونگ سنگینی میکرد،شاهزاده شوگایی که حریص بودو با وحشت نگاه میکردم من نمیخواستم شاهزاده تهیونگو از دست بدم...با اینکه فقط یه آدم معمولیم اما... یا باید از کنارش برم و یا اینجا یکی از ما جونشو از دست خواهد داد... ...