part8:تلاش

336 52 0
                                    

با هزار فکر و دردی که توی سینم بود
خودمو به خونه رسوندم
و بی اهمیت به حرفای اطراف فقط سمت اتاق چوبی رفتم و با همون لباسا خوابیدم چشمامو بستم
اشکام سرازیر شد و باهمون اشکا خوابم برد
بیدار که شدم
رفتم سمت رودخونه و حمام کردم
که صدای شکستن چوب به گوشم خورد
تیز شدم بفهمم چی بوده
_شاهزاده تهیونگ اینجا چیکار میکنی
+عه منو دیدی رد میشدم خواستم صحبت کنم باهات اما...
_بهتره از اینجا برید
+میشه حرف بزنیم؟
چیزی نگفتم اما نمیخواستم اینقدر اذیت شه بخاطرم
+کوکی دلم برات تنگ شده
با این حرفش دستام مشت شد...
+میشه مث قبل شیم من یونگیو دوست ندارم
با بغض حرف میزد
+بیا فرار کنیم
چشمام بهت زده و با شدت نگاش کردم
_چی داری میگی تهیونگ
+لطفا بیا بریم
_حتی اگر بریم نوچه هاش ولمون نمیکنن و تا اخر عمر باید فرار کرد و تهش یکیمون میمیره
+من تورو میخوام
_تهیونگ بهتره عادت کنی ما نمیتونیم ما بشیم غیر ممکنه...تهش اون شوگا مارو جدا میکنه
تهیونگ داشت گریه میکرد که صدای قدمای چند ادم نزدیک میشد
شوگا+خب خب خب
خودشو نوچه هاش بودن
شوگا+ببین چی میبینم جئون و همسر من اونم کجا؟جئون با بدن برهنه
+شاهزاده شوگا اونطور که فکر میکنید
شوگا+از تو نپرسیدم تهیونگ و تو جئون دوروز دیگه مراسم ازدواجته به تهیونگم نگفتی؟
از میم مالکیتی که برای ته  استفاده میکرد حرصم میگرفت و چی ازدواج؟
_چه ازدواجی
شوگا+من یه پسر خوب برات در نظر گرفتم زیباست و خیلی متین دو روز دیگه توی قصر برات جشن برگزار میکنم اگر نیای بزور میارمت تو ازدواج خواهی کرد
شوکه شده بودم
_یعنی چی این چه کوفتیه ؟؟؟من ازدواج نمیکنم
همونلحظه جین هیونگ رو با دهان و دستو پای بسته اوردن جلوم
و شمشیر گذاشتن زیر گردنش
شوگا+ازدواج میکنی
_نههه
تهیونگ دست شوگا رو گرفت
+یونگی چیکار میکنی لطفا
اشکاش سرازیر بود
شوگا+بکشش
شمشیر رفت بالا
_باااااشه
داد زدم
از رودخونه امدم بیرون زانو زدم
_لطفا لطفا بزار هیونگم بره ازدواج میکنم ازدواج میکنم
دستام مشت شد
جین هیونگد ازاد کردن
جین+خودتو نجات بده کوک لطفا
و دوید سمت خونه
بشدت عصبی بودم
+یونگیییی لطفاااا از جونگکوک بگذر باهات ازدواج میکنم باشه؟ولش کن ازدواجشو بیخیال شو بیا بریم

با چیزی که ته گفت بهت زده شدم
_چی میگی تو تو حق نداری
+کوک لطفا
جلو چشام خون بود
از جام پاشدم
لباسام پوشیدم
شوگا ته رو از زمین جدا کرد تو بغلش ته سرشو کرد توی سینه یونگی
شوگا پیشونیشو بوسید.
شوگا+همسر زیبای من
((یه نکته بگم تهیونگ به شوگا میگه یونگی))
خونم جوش اومده بود اما نمیتونستم کاری کنم
با شدت این دوروز گذشت و روز ب روز حالم بدتر میشد
نمیخاستم برم سر عروسی اما صبح روز دوم چشمام که باز کردم
یسری سرباز تا دیدن چشمام باز کردم دستو پام گرفتن بردنم سمت قصر
خانوادمم نمیتونستن کاری کنن
پشت سرم اومدن سمت قصر
بهم صبحانه دادن لباس پوشوندن
مرتبم کردن
و تا شب گرفتارم بودن
و بعد بزور هولم دادن سمت مراسم
و کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنمو دیدم
لباس سفید تنش کرده بودن موهای بلندی داشت
مشکی
پوست سفید
و قد خیلی کوتاهی داشت
اون واقعا پسر بود؟ ظریفار و زیباتر از یه پسر بود اما به زیبایی ته نمیرسید...
لباس بزرگ چشمای کشیده در کل ترکیب کیوتی بود
سمت کسی که قرار بود من و این اقا رو عنسر کنه رفتیم
شوگای کثافت با تهیونگی که شر شر  اشک میریخت نشسته بودن
روی صندلی نشستیم
اون اقا+من جیمینم اسم تو چیه؟
_من جونگکوکم
جیمین+خوشبختم
_من اصلا خوشبخت نیستم چون ب اجبار دارم اینکارو میکنم
جیمین+میفهمم درک میکنم منم ب اجبارم...درواقع قلبم یکی دیگه رو دوست داره...
بهت زده نگاهش کردم
_واقعا؟
+اره من شاهزاده شوگا رو دوست دارم...
بیشتر شوکه شدم
+اوه ببخشید نباید میگفتم نمیدونم چرا بهت گفتم
_مطمعنی اون ابلیسو دوست داری؟
+اینطوری نگو اون خیلی مهربونه
_فکر نمیکنم اون باعث شده من نتونم به اونی ک دوستش دارم برسم
+پس توام عاشقی اون کیه
_همون گسی که کنار ابلیس نشسته
+نگو که شاهزاده تهیونگ رو میگی
_دقیقا خودشه فرشته معصومم
+وای خدای من پس ما اونا رو دوست دارم اما قرار نیست اونا مال ما بشن‌..
شوگا با دیدن کسی که کنارمه کمی شکه شد انگار نمیدونست قراره جیمین باشه اون شخص
اومد سمتمون بدون تهیونگ
شوگا+جیمین تو اینجا چه غلطی میکنی
جیمین از جاش پاشد و تعظیم کرد
جیمین+دست راستتون نامجون منو انتخاب کردن برای اقای جئون دستور خودتون بود شاهزاده یونگی...
چشماش غمگین بود
شوگا کلافه بود پس بجز تهیونگ جیمین هم اسم دوم این ابلیسو میدونست
پس همو میشناختن
شوگا+لعنتی
رفت سمت صندلیش
_هی مگه تورو میشناسه
+ما باهم رابطه داشتیم اما وقتی پدرش فوت کرد و باید شاه میشد ازم دور شد و گفت عاشق تهیونگه و خب من خیلی شکستن...
_عادیه اون ابلیس...
+اینطور نگو من درک میکنم تقصیر خودش نیست
_چقدر مهربونی
وقتش شده بود ک همسر شیم...
از دور لبای اویزون ته ته رو میدیدم قلبش داشت میترکید
و قلب منم داشت میترکید
نمیتونستم ‌...
چشمام اشک الود شده بود
+قبول میکنید؟
جیمین+بله
و یسری حرفا داشت به من میزد که منم جواب بدم
اشکم سرازیر شد
که صدای نه بلندی از پشت سرمون اومد
برگشتم به عقب و....

Kookv you are my worldDove le storie prendono vita. Scoprilo ora