Take him to church 2

289 45 75
                                    

Take me to church _Hozier
Faded_ Alan walker
~~~~~~~
شب بود و تاریکی مخوف قبرستان کنار کلیسا رو فقط ، نور مهتاب روشن میکرد که به طرز غمگینی به چهر های اون دو نفر میتابید . اون دوتا مردی که حالا دستاشون ، پشتشون بسته شده بود و به سمت جایی که قرار بود ، هل داده میشدن .

لویی یادش نمیومد اخرین باری که به کلیسا اومد ، دقیق کی بود ؟ اما میدونست خیلی وقته دیگه به عقاید مسموم انجیل و کشیش ها گوش نمیده . اصلا چرا گوش بده وقتی یه الهه داره برای پرستیدن و عبادت ؟ اون همیشه درحال ستایش خداش بود . خدایی که به زیبایی در کالبد پسری که عاشقش بود ، جا داشت .

کشیش با همون عصایی که حتی شخصیتشو ترسناک تر میکرد ، جلوتر از همه ، قدم های استوار و پیروزشو برمیداشت . اون بازی رو برده بود . بعد از مدت ها دوتا حرومزاده پیدا کرده بود که بسزای اعمالشون برسونه .

برای لحظه ای فکر فرار به ذهن مشوش لویی ، رسید و تا عملی کردنش پیش رفت و داشتن موفق میشدن اما حالا دوتاشون محکم تر از قبل ، بسته شده بودن و پای هری ، به خاطر چاقویی که به سمتش پرتاب شده بود ، خون ریزی داشت و حالا از درد لنگ میزد و هربار صورتش از درد جمع میشد .

لویی به خاطر کارش هزار بار به خودش لعنت فرستاد و ده هزار بار از هری توی ذهنش معذرت خواست . بی صدا اشک میریخت و و با هربار که هری قدم هاشو برمیداشت ، انگار روح لویی خراش داده میشد و سوزش و دردش به تک تک سلول های قلبش نفوذ میکرد .

لویی :متاسفم هزا.. متاسفم مرد من !

لویی با اهسته ترین صدای ممکنش گفت و کاملا میشد شکستگی روح و قلبشو ازش تشخیص داد .لویی به خداش اسیب زده بود . این گناه تو هیچ کتابی قابل بخشش نیست ! هری اما به سمتش برگشت و لبخند دردمندی زد

هری : همه چیز خوب میشه !

این تنها کلماتی بودن که از حنجره هری ازاد شدن . چطور میتونست اینقدر امیدوار باشه ؟ اونم حالا .. الانی که داشتن مستقیم به سمت سرنوشتی که اون گرگ پیر براشون رقم میزد ، میرفتن .

سرنوشتی که از همون اول هم که لویی توی جنگل چشمای هزاش گم شد ، باهاش روبه رو بود . هربار که قند دلش برای خنده های زیبای فرفریش اب میشد، سرنوشت دستاشو محکم تر دور گردنش فشار میداد تا خفش کنه .
هربار که میخواست از شیرینی بوسه هاش لذت ببره ، چنگال های تفکرات منفیش بیشتر توی قلبش فرو میشدن .

نمیخواست فکر کنه اما دست خودش نبود . برای همین همیشه مواظب بود ، حواسش تمام مدت جمع الهه ای بود که عاشقانه میپرستیدش . مگه بنده ی خوب غیر اینه ؟ غیر اینکه بی چون و چرا ، بی قید و شرط خداتو ستایش کنی؟ لویی هیچ وقت وظیفشو در قبال خالقش از یاد نبرد .

اره خالقش ، چون هری بود که بهش برای زندگی هدف داد . قلب خاک گرفتشو به تپش انداخت و غبارهای روشو از بین برد . به چشم های بی روحش ، روح بخشید و گذاشت تا ابی اقیانوسش وحشیانه به در و دیوار وجودش ، برخورد کنه .

Green-ish Blue (one shot)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora