"او"

132 31 7
                                    

"اینجا چیکار میکنی لیام ؟ اونم این وقت شب؟"
زین کفت و با حرکت دستش ، اون رو اروم به سمت جلو هدایت کرد.
"سعی میکنم ذهنم رو خالی کنم"
"از چی؟"
"هرچیزی."
کوتاه جوابش رو داد و این زین بود که جلوی خودش رو گرفته بود تا داد نزنه که همچین شرایطی داره.
"تو چرا اینجایی زین؟ این وقت شب؟"
جمله زین رو تکرار کرد و با حرکات دستش ، سوال زین رو مسخره کرد.
"قدم میزنم."
"اونو میتونم ببینم. چیکار میکنی؟"
و زین مردد به چشم های قهوه ای لیام نگاه کرد. نمیتونست مشکلش رو بگه ، ولی کسی نمونده بود که بخواد ازش پنهان کنه.
"من یه بیماری دارم."
"باشه"
زین تعجب کرد.
"یعنی نمیخوای بپرسی چه بیماری؟"
"اگه نمیخوای بگی ، نه"
"باشه"
زین ادامه داد.
"فقط در همین حد بدون که من نمیتونم زیر. نور خورشید باشم."
"مشکلی نیست زین. من علاقه ای به افتاب و نور ندارم"
لیام گفت و لبخند کجی به زین زد.
تو سکوت و تاریکی به حرکت ادامه دادن و دوباره زین بود که سکوت رو شکست.
"تو اینجا 'چیکار میکنی'؟
با خنده گفت و مثل لیام ، جملش رو مسخره کرد.
لیام تک خنده ای کرد.
" چرا دروغ بگم ، کسی رو ندارم و تو متل سر خیابون زندگی‌ میکنم . خرجم رو از ته مونده حساب بانکیم حساب میکنم و هر زمانی ممکنه زندگیم رو تموم کنم."
با خونسردی گفت و ابن زین بود که حتی اروم تر و ریلکس تر از اون ، جوابش رو داد.
"و خانوادت؟"
"اون طردم کردن بخاطر...یه دلایلی"
گفت و دستش رو تو موهاش کرد.
"نمیپرسم چرا "
"باشه"
و راه رفتن رو ادامه دادن.
"چند سالته لیام؟"
دوباره زینه که بحث رو باز کرد.
"25"
"تو 25 سالته؟ دیدمت حدس میزدم یه نوجوون احمق باشی."
"تو چند سالته زین؟"
لیام با خنده گفت و جمله زین رو تکرار کرد.
"24"
"خب پس خوبه"
"چی؟!"
زین متعجب گفت.
"عام.. هیچی فقط .. نمیخام تنها بمیرم."
"از کجا فهمیدی میخام بمیرم؟"
زین با تک خنده ای میگه.
"فقط فهمیدم."
"باشه"
زین دوباره حرف زد.
"بیا بمیریم ، ولی قبلش یکاری کنیم."
"من با همه چی کنار میام. چه کاری؟"
"بیا یه لیست درست کنیم ، از کار هایی که همیشه ارزو داشتیم انجام بدیم. نمیخوام ناراحت بمیرم."
"حتما زی"
لبخند زد به راهش ادامه داد.

"دست خطی که تورا عاشق کرد ،شوخی کاغذی ماست بخند"

Aphotic *short story*Z.MWhere stories live. Discover now