"صبحت بخیر لیام."
لیام با صدای زین از جاش بلند شد . ساعت روی دیوار ، 11 صبح رو نشون میداد.
"زین؟ تو نباید الان خواب باشی؟"
"نه لیام.."
اب پرتقالی که براب لیام اورده بود رو روی میز کنار تخت گذاشت و به خودش اشاره کرد.
"من، باید خواب باشم. ولی تو ، باید بیدار باشی."
و انگشت اشارهش رو روی دماغ لیام زد.
"همم. خوشمزست."
لیام گفت بعد از اینکه اب پرتقال رو سر کشید.
"توش مواد ریخته بودم. "
"اوه اره؟"
"اره"
زین با خنده جواب داد.لیام از رو تخت بلند شد و از اتاق خارج شد.
"تو صبح ها کاری نداری که انجامش بدی؟"
"نه"
لیام جواب زین رو داد.
"میشه یکمی بچرخم؟"
"البته. من تو اتاقمم."
گفت و به اتاقش رفت. لیام سرش رو چرخوند و با دقت خونه رو نگاه کرد.
"اوه"
و به سمت کتابخونه گوشه راهرو رفت. نگاهی اجمالی به کتابها کرد که قفسه مجله های ماشین رو دید. سکی از کتاب ها رو برداشت.
شورلت ایمپالا ، رقیب جدید شیطان
اروم جلد کتاب رو خوند و شروع به ورق زدن کرد. مجله پر از عکس ها و اطلاعات درباره اون ماشین بود. مجله رو سرجاش گذاشت و یکی دیگه رو برداشت.-ایمپالا ، پیروز مسابقات فول دریفت
"پس ایمپالا؟"
"اره. همیشه دوس داشتم یبار سوارش شم."
زین جواب لیام رو ، که متوجه حضور زین پیش خودش نشده بود رو داد.
"این الان یعنی توی لیسته؟"
"نه، چون این کاریه که من میخام. نه کاری که ما میخوایم"
زین گفت و به سمت اشپزخونه رفت.
"من یچیزی درست میکنم ، بعدش میتونی بری بیرون."
ادامه داد.
"اگه بخوای."
"ممنون زین"*
*
*ساعت 7 عصر *"ممنونم اقا."
لیام گفت و سوار ماشین شد. به سمت خونه زین حرکت کرد و. تا تاریک شدن کامل هوا صبر کرد. لبخندی زد وقتی متوجه باز شدن در خونه شد.
"هولی شت!"
زین داد زد وقتی ماشینی که جلوش پارک شده بود رو دید.
"لعنتی..فاک ..لیام!"
زین رو به ماشین گفت و سعی کرد جلوی اشکاش رو بگیره.
"خدای من! تو واقعا این کارو برای من کردی؟؟ لعنت بهت لیام."
اشکهای روی صورتش رو با استین لباسش پاک کرد . به سمت لیام رفت و با تمام قدرتش ، اون رو توی بغل خودش فشار داد.
"حتی نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم!"
"زی.. لازم نیست تشکر کنی."
لیام با لبخند گفت و متقابلا زین رو بغل کرد.
"رانندگی بلدی دیگه؟"
"معلومه که نه احمق!"
زین با خنده جوابش رو داد.
"پس خودم باید بهت یاد بدم نه؟"
"معلومه که اره."
گفت و با عجله سوار ماشین شد.
"خب ، کمربندم رو میبندم. و... این رو باید حرکت بدم."
گفت و اینه ماشین رو با دستش تکون داد.
"نه زین.. من قرار نیست بهت گواهی نامه بدم..کمربند؟ نه راستش..اون پدال گازه و اونیکی ترمز ، ماشین اتوماته پس کلاج نداره بجاش..."
گفت و بعد به دنده ماشین اشاره کرد.
"این دکمه کناریش رو میزنی و روی D نگهش میداری."
زین کاری که لیام گفت رو انجام داد.
"خب؟؟"
"حالا اون دکمه کنار فرمون رو فشار بده . اون همون ترمز دستیه ماشین. "
"شت"
زین گفت بعد از اینکه ماشین با سرعت خیلی کمی شروع به حرکت کرد.
"من هنوز گاز ندادم!."
"درسته زین ، اینجا یکمی شیب داره. حالا خیلی خیلی اروم پات رو روی پدال گاز فشار بده. "
"عالیه...ولی لیام تو گواهی نامه داری؟"
"نه."
"پس..چطوری بلدی ؟"
زین پرسید. لیام صورتش رو کج کرد و از پنجره بیرون رو نگاه کرد.
"پدرم بهم یاد داده...حالا گاز بده."
"باشه.."
زین گفت و چپ چپ لیام رو نگاه کرد و کمی محکم تر فشار داد.
"میتونی با هر سرعتی که میخای بری"
"ترمز کنم؟"
پرسید ولی قبل از اینکه حواب بگیره ، محکم ترمز گرفت که باعث شد هردوشون به سمت جلو پرتاب شن.
"زین..ببین باید اروم ترمز بگیری که اینطوری نریم تو شیشه ماشین و مجبور شیم خسارت بدیم. باشه؟"لیام گفت و بعد ازون تا چندین دقیقه زین فقط حرکت میکرد و لیام بعضا حرکاتش رو اصلاح میکرد.
"حالا تند میرم"
و محکم پدال رو فشار داد.
"این فوق العادست!!"
"اره هست ."
لیام هم با هیجان گفت.
اون دو ، حدود دو ساعت خیابون های خالی شهر رو چرخیدن و زین بالاخره راضی شد که برن و استراحت کنن."ایمپالای قشنگم رو کی پس میدی؟"
زین به لیامی که روی مبل پخش شده بود گفت.
"ایمپالای قشنگ رو فردا صبح دور و برای ساعت 12 پس میدم."
"دوازده شب؟"
"نخیر زین ، دوازده ظهر. پول من به همون می رسید؛ راضی باش."لیام جوابش رو داد و نا امیدی تو صورت زین پدیدار شد. خودش رو پرت کرد کنار لیام و به صورتش خیره شد.
"از دماغت خوشم میاد."
زین بعد چند دقیقه سکوت گفت.
"چی؟"
از دماغت خوشم میاد."
زین تکرار کرد و لیام با تعجب به زین زل زده بود.
"عام..ممنونم؟"
"خب ، تو میری بخوابی؟"
"اره زی.."
گفت و به سمت پله ها رفت.
"شبت بخیر. "
شب توهم بخیر"
زین جوابش رو داد و رفتن لیام رو تماشا کرد.*
*
*اینم ایمپالای قشنگ:)
YOU ARE READING
Aphotic *short story*Z.M
Fanfiction¦افاتیک¦، aphotic : محروم مانده از نور خورشید، غرق در تاریکی ایده از : چنل تلگرام گی سندروم.