6. "پرش"

67 22 14
                                    

فیلمی که پخش میشد رو قطع کرد و کنترل رو روی مبل دیگه ای پرت کرد.

"من حوصلم سر رفت"

لیام بلند گفت و سعی کرد توجه زین رو از گوشیش که بازی جدیدی توش نصب کرده ، به خودش جلب کنه.

"زی؟؟ صدامو میشنوی؟"

"چیزی گفتی لیام؟"

"اره . میگم حوصلم سر رفته"

 لیام دوباره گفت . زین گوشیش رو پرت کرد اونور و به سمت لیام چرخید.

"خب؟ "

 "خیلی خب.  کار امروز... "

 گفت و شروع به ورق زدن دفترچه کوچیکش کرد.

"خب. بانجی جامپینگ!"

 "اوکی."

 لیام خیلی ریلکس گفت و به پشتی مبل تکیه داد.

"تو نمیدونی بانجی جامپینگ چیه..نه؟"

"عام..نه؟"

 "اوکی.."

 زین با خنده گفت و از جاش پاشد. به سمت اشپزخونه رفت و برای هردوشون ، یه فنجون قهوه ریخت.  

"چیز بدیه؟"

 قهوه رو از دست زین گرفت.

"نه نه اصلا.."

 همچنان یا یه نیشخند حرف میزد.

"زین یکاری نکن برم و تو گوگل سرچش کنم!"

"باشه بابا اروم باش. بانجی جامپینگ همون پرش از ارتفاع با طنابه."

"اوه"

 لیام گفت و اب دهنش رو قورت داد.

"نگو که میترسی"

با خنده لیام رو مسخره کرد و  تنهاش گذاشت.

*

*

*

"اوکی..دارم از اینکه قبول کردم پشیمون میشم"

 "فک میکردم دوس داری"

 زین به لیام که با ترس تو صف وایستاده بود گفت.

"معلومه که دوس دارم ولی این ارتفاعش خیلی زیاده."

 "میتونیم دوتایی بپریم."

 "چی؟"

 لیام گیج شده پرسید.

"ببین ینی باهم بپریم. اون دو تا دختر رو نگاه کن. با هم میپرن."

 زین گفت و لیام به جلوش نگاه کرد. دو تا دختر جوون که از قلاب بالای سکو اویزون بودن و به هم چسبیده بودن.

"باشه..."

"پایین چی هست؟"

 زین پرسید و خیلی اروم جلوش رو نگاه کرد.

"اب"

 "شنا بلدی؟"

 "نه"

لیام گفت و دستاشو توی جیبش فرو کرد. بعد از دو نفر دیگه ای که رفتن ، نوبت این دوتا بود.

"پس ریلکس باشید ، خودتون رو سفت نکنید و اگه خوردید به اب ، هول نشید هیچ اتفاقی نمیفته."

مرد گفت و طناب وصل شده به جلیقه های مخصوص تنشون رو محکم کرد."

"خب ، هر وقت اماده بودید بپرید"

زین مضطرب به لیامی مه دور و برش رو زیرنظر داشت نگاه کرد.

"منم نه..."

گفت قبل  از اینکه هر دوشون رو به سمت پایین هل بده.
صدای داد نسبتا خیلی بلند لیام و داد بلند تر از اون زین هردو رو  هیجان زده کرد. 

"هولی شت"

 لیام بعد از برخورد پاش به اب زیرشون گفت.

"میفتیم پایین؟؟"

 زین داد زد ولی هردو به سمت بالا کشیده شدن و قبل از اینکه کسی چیزی بگه طناب شروع به حرکت کرد. 

"لعنتی.چطور بود؟"

 زین با هیجان پرسید و بدو بدو به سمت کیفش که تو گوشه ای از ایستگاه اویزونش کرده بود رفت.

"معرکه! فاک عالی بود"

"خوشحالم خوشت اومده لی"

 "لی؟"

 لیام با تعجب پرسید چون کسی تا حالا اینطوری صداش نکرده بود.

"اره لی. کوتاه شده لیام همونطور که تو من رو زی صدا میزنی. مشکلیه؟"

 زین طلبکار پرسید. لیام سرش رو به نشونه نه تکون داد و باعث شد  لبخند پر افتخار زین روی لباش بشینه.

"خوبه ، حالا بیا بریم."
از پله ها پایبن رفتن و کنار خیابون ایستادن.

"تاکسی؟"
"ماشین داریم؟"
"خب نه.."
لیام جواب زین رو داد و برای تاکسی که داشت به سمتشون میومد ، دست تکون داد.

"یه سوال بپرسم؟"
"البته"
"تو پول زندگیت رو از کجا میاری؟"
لیام پرسید و کج به زین نگاه کرد.

"مادربزرگم بازنشسته‌ست. تقریبا همه حقوق ماهانه ش رو به من میده چون تو خانه سالمندان به پول نیازی نیست.

" اوه..میتونیم بریم و ببینیمش؟"
لیام دوباره پرسید.
"البته..مطمئنم خوشحال میشه ما رو ببینه."
زین با خنده گفت و نگاهش رو به اسمون تاریک شب داد.

'کاش میتونستم خورشید رو دوباره ببینم'
چیزی بود که با خودش گفت قبل از اینکه سرش رو روی شونه لیام بزاره و به خواب بره.

*
*
*

*

خیخیخی هلو😀
اولا ببخشید دیر شد واتپد رو دیگه میدونید چقد عن بازی درمیاره.
دوما هم ببخشید کوتاه چون مدلش کوتاهه👁️👅👁️

Aphotic *short story*Z.MWhere stories live. Discover now