2. "اسب سواری"

94 28 16
                                    

"تو واقعا یه لیست درست کردی؟"
"درسته!"
زین با جدیت به خنده لیام جواب داد.
"و میشه بگی توی این لیست چی هست؟"
"نه ؛ یک، برای تو مهم نیست، ما قراره بمیریم.  و دو ، هر‌ کدوم به نوبت ، اونطوری کیفش بیشتره."
زین با جدیت گفت.
لیام دستهاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و سرش رو خم کرد که شاید بتونه نوشته های خرچنگ قورباغه ای زین رو بخونه ولی زین زودتر فهمید و کاغذ رو عقب کشید.
"اسب سواری."
"اسب سواری؟"
لیام تکرار کرد.
"درست شنیدی . اسب. سواری."
"نه.. نه ببین ینی چیزه من یبار از اسب افتادم و. اصلا حس خوبی نداره تا چند روز نمیتونستم راه برم ، بیخیال این یکی شو."
لیام تند تند میگه و با حالت مظلوم به زین زل میزنه.
"لیام ؛ ما قراره بمیریم."
زین با جدیت هرچه تمام به چشمای لیام زل زد.
"باشه باشه. انجامش میدیم. "

حدود یک ساعت بعد ، هردو کنار اسب هایی که بهشون داده بودن وایساده بودن و به اصرار زین ، به مربی گفته بودن که سوارکار های ماهری هستن.

"خب؟"
زین پرسید.
"خب؟؟ داری میگی خب!؟ من  از سوارکاری فقط اندازه یه سر سوزن اطلاعات دارم اونوقت تو به یارو میگی ماهر؟؟ "
"کامان فقط نمیخواستم بالا سرمون بچرخه"
زین مظلومانه جواب داد.
"خیلی خب ، بزار ببینم"
لیام گفت و به سمت اسب بزرگتر رفت.
"دستت رو میزاری روی زینش و پای چپت رو روی صندل ، وزنت رو مینذازی روی پات و با یه حرکت.. خودت رو میکشی بالا و میشینی. به همین راحتی."
زین گیج شده به لیام نگاه کرد.
"باشه.."
زین دقیقا همونکاری که لیام گفت رو انجام داد و بعد چند بار تلاش ، تونست درست روی اسب بشینه.
"خب حالا خیلی اروم با پات به شکم اسب ضربه بزن و سعی کن خودت رو به سمت جلو هل بدی و وزنت رو به گردن اسب منتقل کنی ، اینطوری باعث حرکت کردنش میشی."

لیام گفت و بعدش انجامش داد. لبخند زد و به اسب درحال حرکتش اشاره کرد.
"حالا تو انجامش بده"
زین دقیقا همونکاری که لیام انجام داد رو انجام داد و وقتی اشب حرکت کرد یه لبخند بزرگ روی لبهاش نشست.
"تونستم لیام!! "
زین گفت و کمی محکم تر اسب رو هل داد.
"چرا تند نمیره؟"
"برای اینکه تند تر بره باید همزمان با ضربه به شکمش ، طناب رو هم اروم به گردنش بزنی و بلند یچیزی مثل هی یا هوی بگی"
"عامم... خب.. هوی!!"
زین داد زد و این دفعه اسب بود که با سرعت شروع به دویدن کرد.
"لیام! لیام!! منو ببین من دارم اسب سواری میکنم!."
"عالیه زی . حالا سعی کن با حرکت اسب خودت رو بالا پایین کنی."
لیام گفت و به صدای خنده های از ته دل زین گوش کرد. هول کرده به سمت زین دویید وقتی صدای فریاد زین رو بحای خنده هاش شنید.
"لعنتی ، زین تو خوبی؟"
زین رو زمین نشسته بود ، سرش رو پایین انداخته بود و اروم میلرزید.
"زی.. جاییت درد میکنه؟"
لیام با نگرانی پرسید که یهو زین شروع کرد به قهقهه زدن.
لیام با تعجب نگاهش کرد .
"تو..من... من از اسب افتادم!!"
و به خندیدن ادامه داد.
"میدونستم اسب سواری ایده خوبی نیست. "
زین رو از زمین بلند کرد.
"به مغزت آسیب زده"

"همه چی اینجا خوبه؟"
مرد به سمتشون اومد و چپ چپ به زینی که جلوی خندش رو نگه داشته بود نکاه کرد.
"بله بله ممنونیم. ما دیگه میریم."
و زین رو به بیرون از زمین هل داد.
"تو احمقی زین. الان میتونیم این گزینه رو از لیست خوشگلت پاک کنیم؟"
"البته ... که میتونیم لیام"
زین با ته خنده گفت و خودش رو به لیام تکیه داد.
"ممنونم"
ادامه داد.
"راستش من ممنونم زی.. یکار کردی بفهمم میشه خوشحال مرد."
ایندفعه هر دو خندیدن و به سمت خروجی حرکت کردن.

"آدمک خر نشوی گریه کنی ، کل دنیا سراب است بخند"

Aphotic *short story*Z.MWhere stories live. Discover now