༺⚔༻
هری ماتش برده بود. نمیدونست چه جوابی بده.
تا حالا شده سالها یه چیز رو از خدا بخواین ولی از داشتنش ناامید بشین و درست تو اوج نا امیدی یهو یه نور کم رنگ امید واسه رسیدن به خواستتون بهتون بتابه؟! واکنش تون چی میتونه باشه؟!
این وضعیتی بود که هری یهویی توش قرار گرفته بود!
تمام این سالها سختی های زیادی کشیده بود، جدا شدن از پدر و خانواده اش، بردگی، تحقیر، تنبیه...
هنوز هم میتونست روزهایی که گم شده بود رو به یاد بیاره.
هنوز حس دلتنگیش برای خانواده ای که از دست داده بود، مثل یه وزنه سنگین روی قلبش سنگینی می کرد.
هنوز میتونست روزی رو که به عنوان برده گرفتنش رو به یاد بیاره. یه یاد یادآوری کاملاً واضح با تمام جزئیات.
انگار دوباره داشت تجربشون میکرد!
سرما، گرسنگی، تنهایی، کتک و تنبیه هایی که اون زمان تجربه کرده بود، مثل یه زخم چرکی دوباره سر باز کرده بود.روزی که سایمون اونو به عنوان خدمتکار خرید فکر میکرد درداش به پایان رسیده.
ینی یه ادم چقدر میتونه سختی بکشه تا ازین که خدمتکار شده خوشحال بشه؟! اونم کسی که تا قبل از این توی این شرایط قرار نگرفته بود!ولی انگار سرنوشت اون پسر بچه ۱۲ ساله بی گناه با رنج و بدبختی گره خورده بود. چون با هر اشتباه کوچیک و جزئیای که مرتکب می شد باز تنبیه می شد. از کتک زدن و گرسنگی کشیدن گرفته تا شلاق و رها کردنش تو هوای سرد و برفی بدون لباس!
اون پسربچه حالا بزرگ شده بود ولی تمام رنج هایی که کشیده بود هنوز همراهش بودند.توی تمام این مدت ، تنها چیزی که زنده نگهش داشته بود امید برای آزادی بود! امیدی که از دست داده بود و حالا در این لحظه شاهزاده دوباره اونو بهش تزریق کرده بود.
بهش پیشنهادی داده بود که تمام این سالها منتظرش بود.
و انقدر حجم غیرمنتظره و شیرین بودن این اتفاق براش زیاد بود که تمام سلول های بخش تکلم مغزش از کار افتاده بود."سکوت "
آره سکوت... این واکنشی بود که هری تو اون لحظه داشت.
بهت، غم، امید و کمی شادی!
قطعا هممون این حسها رو به تنهایی تجربه کردیم، ولی هری تمام این حس هارو همزمان داشت تجربه میکرد پس حق داشت به جای جواب دادن به شاهزاده فقط بهش خیره بشه.شاهزاده با نگاه کردن به هری میتونست ناراحتی رو به راحتی تشخیص بده. الان موقع این فکرا نبود ولی شاهزاده تو اون لحظه بازم زیبایی هریو تحسین میکرد و با خودش فکر می کرد که چطور ممکنه یه نفر حتی توی ناراحتی و غم هم اینقد بینقص به نظر برسه!
سکوت بینشون برای هر دو طرف جو سنگینی رو به وجود اورده بود.
شاهزاده نمیدونست هری چرا سکوت کرده و همینطور اصلا دلش نمی خواست به دیدن این چهره ناراحت و غم زده ادامه بده. پس بازم مجبور بود خودش دست به کار بشه.
ESTÁS LEYENDO
𝑺𝑨𝑽𝑬 𝑴𝑬 ~[𝐋.𝐒].[𝒁𝒊𝒂𝒎]࿐
Fanfic[on going...] «فرقی نداره چندبار گم بشی هری! من هربار میام و نجاتت میدم...» پرنس لویی ویلیام تاملینسون، شاهزاده و جانشین یکی از هفت قلمرو و هری فقط یه خدمتکار سادهست... ولی چی میشه اگه یه روز دیگه اوضاع مثل سابق نباشه؟! چی میشه اگه داستانی که از بق...