PART 1

873 14 0
                                    

با صدای ب هم خوردن در های چوبی خونه از خواب بیدار شد...
پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و بعد از کمی مکث رو تخت نشست.

"جونگ کوک‌؟ "
بعد از شنیدن صدا نازک نا مادریش نگاهشو به در داد
« سلام مادر... »
زن لبخندی زد و به سمت تخت رفت
دست هاش رو به موهای نسبتا بلند پسرکش کشید...

" خوب خوابیدی؟ "
لب خندی زد و به نشونه اره سری تکون داد
« فکر کنم کم کم روند خوابم داره خوب پیش میره! »
با خوشحالی پیشونی جونگ‌ کوک رو بوسید

کمی بعد قبل از اینکه به بیرون اتاق بره گفت
" صبحانه مورد علاقت رو درست کردم... بیا پایین "

جونگ کوک 'باشه' ارومی زیر لب گفت و بعد از روی تخت بلند شد.
به سمت کمدش رفتُ بعد از برداشتن حوله ای وارد حموم شد...

•••••••••••

نگاهی به خودش تو آینه انداخت...
زیاد تغییر نکرده بود ولی بازم تفاوتی ک با بچگیش داشت احساس میشد...
چند وقت گذشته بود؟!
۴ سال ؟ . ۵ سال ؟؟؟
احتمال میداد امروز تولدش باشه...
پس ،

۵ سال...
پنج سال داخل این خونه زندگی میکرد...
کنار خانواده ای که قبلا براش از هم خونه کم تر بودن ولی حالا؟!...
اون داشت به وجودشون عادت میکرد
دعوای های سولی...
غر زدنای اقای کیم... پدرش
اعصبانیت و در این حال مهربونی مادرش...

اون عادت کرده بود ، خیلی...
لبخند ملیحی زد و بعد از پوشیدن لباس هاش وارد آشپز خونع شد
" کوووووکییییییی "

با اعصبانیت سولی رو‌ بلند کرد و روی اپن گذاشت.
" هی خرگوش زشت ، منو بزار زمین "
با ابرو های بالا پریده گفت
" الان به من چی گفتی ؟! "
سولی نگاه متفکری به قیافه جونگ کوک انداخت و جواب داد
" خر...گوش زشت؟ "
جونگ کوک لعد از اتمام حرفش مکثی نکرد و‌ دستاشو از شکم به پهلو های دختر هدایت کرد
بعد از نگاه شیطانی که به سولی انداخت شروع به بازی با بدن دختر کرد
همین باعث شد صداهای خنده سولی تو تمام دیوارا خونه اکو بشه
" ای ای ، بسه کوک بسه . غلط کردم... تو خرگوش‌ فاکی خیلی خوشگلی هستی ، بسه "....

با التماس های سولی خنده ای کرد و عقب کشید
قبلِ خارج شدن از اشپز خونه چشمکی به خواهرش زد و‌ گفت
" تا تو باشی منو دیگه خرگوش خطاب نکنی "

با اعضبانیت از روی اپن اومد پایین و لباس هاش رو درست کرد
' خرگوش بیریخت '

*****^^^*****

کوله پشتیش رو روی شونه اش انداخت و بعد از خداحافظی با راننده به طرف مدرسه رفت
" هی جونگ کوک "
با صدا تهیونگ لبخندی زد و‌به سمتش رفت
" سلام "
-خوبی؟چرا دیروز نیومدی؟سولی خوبه؟-
اروم خندید و با یه دست رو کمر دوست همیشه گیش ضربه زد
" عی ته اروم تر! من حالم خوبه نگران نباش... و سولی خب اونم‌ خوب اما امروز یک تنبیه درست حسابی شد "
تهیونگ خنده ای کرد و با نگرانی گفت
-جی کی بسع ، گناه داره... واقن میتونم درکش کنم!-

-BLACK•ROSE-Where stories live. Discover now