PART 2

457 17 7
                                    

تمومش کنید...

نگاهی به دری که چند دقیقه پیش تهیونگ‌ازش خارج شد کرد
جونگ کوک-تو چرا به من چیزی نگفتی؟!
با صدای کوک که توی گوشش پیچید سرشو چرخوند و‌بعش خیره موند
سولی-م...من،چیز...
نفسشو به بیرون داد و از سر جاش بلند شد
جونگ کوک-خیل خب توضیح نمیخواد...ولی سولی،تو هنوز فقط یازده سالته و برای این مسخره بازی ها خیلی کوچیکی... اگه یه کم دیر تر میرسیدم تو میخواستی...
با چیزی که یادش اومد با اعصبانیت دستشو به صورت ارومی دو طرف شقیقش ماساژ داد
جونگکوک-فقط میخوام بگم که... تا چند وقت نه تهیونگو اینجا میبینی نه میری پیشش
سولی-ول...
قبل از این که حرفشو ادامه بده کوک ازش دور شد...
با ناراحتی از سر جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت
داخل شد و خودشو روی تخت انداخت...
از توی کمدش دفتر بنفش رنگش رو بیرون اورد و شروع به نوشتن کرد...
« صفحه .89. | امروز روز بدی بود... |

****************

" یک ماه بعد "
•سولی•

تقریبا یک ماهی میشد که تهیونگ رو ندیدم...
با این که از دستش ناراحتم ولی این رو که هنوزم دوستش دارم عوض نمیکنه
با بغض پاهامو تو بغلم گرفتم
-دلم براش تنگ شده-
بالاخره اولین قطره اشکم ریخت...
لبخند تلخی زدم و بیشتر پاهامو به خودم فشار دادم...
از این بیشتر نمیتونستم تحمل کنم
این یک ماه هر روزش برام یک سال میگذشت و ندیدن تهیونگ خودش یک درد دیگه ای بود
ولی خب... یک نگاه کوچیک که چیزیو عوض نمیکنه نه؟
به خودم تلقین ای کردم که حتی خودمم نمیدونستم درسته یا غلط اما شاید میتونست کمی هم که شده امیدوارم کنه...
به ارومی از سر جام بلند شدم و از توی کمد لباسی یک پالتو برداشتم...
-امروز برف باریده... هوا سرده پس شانسم بیشتره-
لبخندی زدم و از اتاق اومدم بیرون
نگاه مشکوکی به خونه انداختم
مامان بابا نبودن ولی جونگ کوک...
انگار تو اتاقش خواب بود
با ترس قدم هام رو برداشتم و از پله ها رفتم پایین
با کم ترین صدای ایجاد شده از خونه رفتم بیرون
وقتی اولین قدممو بیرون گذاشتم نفس راحتی کشیدم
-تونستم...-

جونگ کوک-کجا؟
با صدای کوک که از پشت سرم نیومد سرمو چرخوندم
با ترس نگاهی به صورت خواب آلودش انداختم
سولی-چیزه...دارم میرم مغازه...
نگاه مشکوکی بهم انداخت
جونگکوک-مغازه؟برای چی؟!
کمی فکر کردم و با لبخندی که به سختی روی لب هام اورده بودم جواب دادم
سولی-شخصیه!...
با اخم نزدیک شد و با صدایی اروم گفت
جونگکوک-چه چیز شخصی ای برای تو وجود داره که من نباید بدونم؟!
با حرص به عقب رفتم و سرمو پایین انداختم
لب هامو به دندون گرفتم و هر طور شده بود اون کلمه لعنتی رو به زبون اوردم
سولی-پ...پد بهداشتی نیاز دارم...
زیر چشمی بهش نگاه انداخنم ولی با چیزی که دیدم سعی کردم خندمو کنترل کنم...
صورتش با رنگ گوجه تازه هیچ فرقی نمیکرد...
سولی-م...من رفتم
هیچ فرصتی بهش ندادم صدام کنه و به سرعت از حیاط خارج شدم

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 26, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

-BLACK•ROSE-Where stories live. Discover now