part 5

618 160 8
                                    

میدونم همه سرگرم استریم زدنین :)
خودمم وسط استراحت بین استریما اومدم تا این پارت و بزارم ... نمی دونم چرا ولی خیلی دلم میخواست الان پارت پنج و بزارم :)
ام وی هم اون بالا گذاشتم 🙂👆

یه ماه دیگه گذشت ،هر روز مثل روز قبل ، من در مقابل کوک ، سفید در مقابل سیاه .
اغلب اوقات جونگ کوک برنده میشد و این دیگه برام اهمیتی نداشت اما حالا دیوارها از نظرم کوچیک شده بودن.
یه روز بالاخره پات(پات=مساوی) شدیم ، اوایل ماه دسامبر بود، اون روز من تو کلاس زیست ساعت چهارم حاضر نشدم ، یادته؟ بهت گفتم دل درد دارم اما واقعیت این بود که بازی شطرنج مون زیاد از حد طول کشیده بود .
شب قبلش بابا به من و داداش کوچیکترم گفته بود که اگه ترم رو با  بالاترین معدل به پایان نرسونیم رسماً از سفر خانوادگی به بوسان محروم میشیم ، چه ابلهانه ، مگه نه؟
از همه بدتر اینکه جونگ کوک دائما راجب تو ازم میپرسید :
تهیونگ از اینکه پسره یه نماینده است چه حسی داره؟ راجب سیاست های مامانش باتو صحبت میکنه؟
حسودی میکردم و ناراحت بودم ، فرمول اصلیش برای برد بازی شطرنج از پارک جیمین همین بود ، به خودم که اومدم فقط یه مهره شاه برام باقی مونده بود وضع جونگ کوک هم خیلی بهتر از من نبود فقط یه شاه و یه رخ داشت .
هردو جدا گیر کرده بودیم.
از عقب و جلو بردن مهره ام تو عرصه صفحه خسته شده بودم .
با ناراحتی گفتم:
میشه از دنبال کردن شاه من دست برداری؟
بلافاصله جواب داد:
شک نکن اگه راهی بود همین کارو میکردم تو چرا فرار کردن از دست رخ منو تموم نمیکنی؟
+بیا تمومش کنیم کوک، این بازی مثله اینکه هیچ وقت تموم نمیشه.
مکثی کرد و با بدجنسی ابروهاش و بالا داد:
اگه هیچ وقت تموم نشه چی؟
+کلاسم و از دست میدم و این برام بدمیشه
_چرا؟ دنیا به آخر میرسه؟ شایدم آتیش سوزی میشه؟ طاعون یا قحطی؟
خنده مصنوعی کردم و شاهمو رویه خونه دیگه گذاشتم ، حرکتی که ده دقیقه تموم ذهنم درگیرش بود.
انگشتاش و دور کنگره‌های مهره رخ چرخوند و بعد از مکث کوتاهی به سرعت اونو ضربدری حرکت داد ، آره ضربدری نه مستقیم.
پلکی زدم و سرمو مثل این شخصیتایه کارتونی موقعی که کتک میخورن تکون تکون دادم و گفتم:
حق نداری این کارو بکنی
_کی میگه؟
+قواعد بازی
_همونایی که اگه هردو توافق کنیم که دیگه باورشون نداریم ،  هیچ اهمیتی ندارن؟
لبخندش پهن و پهن تر شد و با مور موری که بدنم شد فهمیدم که درست تویه دامش افتادم.
نبضم بالا رفته بود و معدم به طرز خوشایندی مالش می‌رفت .
مثل وقتایی که سالمونلا (نوعی مسمومیت غذایی) داشتم نبود .
مثل وقتی بود که سوار ترن هوایی شهر بازی میشدم و بازهم این حال و دلم میخواست.
خلاصه وقتی که کوک اعلام کرد :
از این به بعد رخ قطری حرکت می‌کنه و شاه مثل وزیر میتونه به هرخونه ای که دلش خواست بره
من به این قواعد جدید رضایت دادم و آخرش یک ساعت بعد درست قبل از اینکه زنگ اتمام ساعت چهارم بخوره من بازی رو بردم .
و حدس بزن چیشد؟ دنیا به آخر نرسید و داداشم بهم گفت که در هرحال جایی که پدرم تدارک دیده بود جایه گندیه.
~~~
ماه ژانویه ، دبیرستانی که حریفمون بود بازی شطرنج  رو برد.
بابام اون موقع خیلی عصبی شد (اون تماس تلفنی رو یادته که گفتی صدای فریاداش و از دستشویی شنیدی؟)اما برام مهم نبود.
تیم شطرنج فکر میکردن برام مهمه. باید میدیدی توی اتوبوس وقتی به مدرسه برمیگشتیم چطور سرشون و تو لاک خودشون کرده بودن ، همه خودشون و برای داد و فریادایه من آماده کرده بودن...
اما من داد و فریاد نکشیدم ، اصلا به باختمون فک نمی‌کردم یا اینکه چطوری بازم تویه تله شاه مات بُدِن گیر کردم ... همون نفرین ابدی.
در عوض درگیر کتاب جدیدی بودم که جونگ کوک بهم داده بود .
داستانی پیرامون اشباح ، برزخ و آدم هایی که می‌تونستن زنده بشن .
از کتاب خیلی خوشم اومد و یه شبه بلعیدمش... با همه رئالیسم جادویی و لایه های نامحسوسش در نظرم واقعی جلوه کرده بود  و آشنا به نظر می‌رسید .
ولی روز بعد گفتم :
داستان خیلی مزخرفی بود ، اصلا سروته نداشت .
لبخند کج و معوجی رو لباش نشست ، جونگ کوک میدونست که شوخی کردم ولی وادار به گفتن حقیقتم نکرد تا واکنش واقعیم رو ببینه.
فقط پیادشو به D6برد ...
براش شروع خیلی بدی بود ولی من اون روز حال خیلی خوبی داشتم به علاوه دلم نمی‌خواست بازی به این زودیا تموم بشه. هنوز نه ، نه بعد از خوندن اون کتاب و گذاشتن قطعات پازل کنار هم .
متوجه نشدی ته؟ کوک یه شبحه که تا ابد از هرجا که بخواد میتونه رد بشه ...
اون روز تو کتاب خونه تو دام برزخ گرفتار شده بود تا وقتی که بتونه کلید اسرار آمیز کذایی که دنبالشه پیدا کنه .
کم کم فهمیده بودم که یه روز به فاصله دو تپش قلب و یک بار پلک زدن ...
جئون جونگ کوک برای همیشه  غیبش میزنه ...

 𝙱𝚎𝚌𝚊𝚞𝚜𝚎𝚢𝚘𝚞 𝚕𝚘𝚟𝚎 𝚝𝚘 𝚑𝚊𝚝𝚎 𝚖𝚎|𝐾𝑜𝑜𝑘𝑚𝑖𝑛Where stories live. Discover now