Part 02

165 22 30
                                    

' 2017. 09. 25 '

" سلام ژان، حالت چطوره؟! من که خوبم. هوا روز به روز داره خنک تر میشه و این امیدوار کنندست. ژان، کار و بارت چطوره؟! پست من تو شرکت بیمه خیلی خوب پیش میره. اما ژان، حس میکنم یچیزایی سره جاش نیست. من هر روز دارم کارای تکراری میکنم. میا فکر میکنه که باید با یه روانشناس صحبت کنم، تو چی فکر میکنی؟ اوه، فراموش کرده بودم، تو علاقه ای به دادن جواب نامه هام نداری. متاسفم ژان، باید برم. قول میدم دفعه ی بعد نامه ی طولانی تری بنویسم. "

' 2017. 09. 29 '

" راستش خیلی دوست دارم مثل نامه های قبلی، جملاتی با انرژی مثبت بنویسم. اما وضع زندگی الان من، بیشتر شبیه کمدیه سیاهه. هر روز که بیدار میشم، هرکاری که میکنم، غذایی که میخورم، برام مثل این میمونه که صحنه ای تکراری از یک سناریوی قدیمی رو بار ها و بار ها برای خودم پخش کنم. صدای عقربه های ساعت، از پذیرایی تا اتاقم به گوش میرسه. خونم اونقدری ساکت میشه که تنها همدمم موقع خواب، وقتی که ساعدم رو روی پیشونیم میزارم و به طول روز فکر میکنم، صدای تیک تاک ساعته. من آدم ناشکری نیستم ژان، ولی این خونه، این شغل، این افراد، چرا اونطوری که برام تعریف کرده بودن نیستن؟! توهم هنوز قصد جواب دادن به نامه هامو نداری، درسته ژان؟!
من تو وضعیت رقت انگیزی قرار دارم. تمام پیشینه، اصالت و خاطراتم رو پشت سر گذاشتم و تنها با یک چمدون مسافرتی سوار هواپیمایی به مقصد لس آنجلس شدم. تنها خانواده ای که برام باقی مونده، مردی به اسم شیائو ژانه که من حتی از نزدیک ندیدمش و تنها تصوری که ازش دارم برمیگرده به عکسی که از شانزده سالگیش دیدم. روزهام رو مثل یک کارمند چاپلوس پشت یه میز در اداره ی بیمه میگذرونم و وقتی عصر میشه، جوری که انگار کوه مرتفعی رو کندم با خستگی از اداره خارج میشم. بزرگ ترین هدفم خریده یه ماشینه تا بتونم با همشهری ها و همکارام چشم و هم چشمی کنم. تو به من بگو ژان، اگه تمام اینا رقت انگیز نیست، پس چیه؟! "

' 2017. 09. 30 '

" صبح بخیر ژان. البته ممکنه وقتی این نامه به دستت میرسه صبح نباشه، در هر صورت الان که قلم به دستم گرفت ساعت هشت صبحه. و حدس میزنی چرا؟! چون با صدای اسباب کشی همسایه ی جدیدم از خواب پریدم! جوری وسایلشو اینور و اونور میکشه که حس میکنم الانه که سقف بریزه. اون مرتیکه ی بی فرهنگ..
فکر کنم چینی باشه، چون رفت و آمد یه پسر جوون چینی رو به طبقه ی بالا دیدم. ژان، اگه بگم که اون واقعا زیبا بود بی ادبی حساب نمیشه؟! چون واقعا جذاب و سکسی بود! بگذریم. این هفته حالم کمی بهتره. بالاخره وارد پاییز شدیم، باید این روز و جشن بگیرم. ژان، من هنوزم سره تصمیمم درمورد جشن سال نو مطمئنم. اگه بیام پیشت، من رو به خونت راه میدی؟! "

' 2017. 10. 05 '

" محض رضای خدا چرا این پسره ی عوضی بعد پنج روز هنوزم داره اسباب کشی میکنه؟! اون یه بیشعور به تمام معناست! خدایا، چطور یکی اینقدر میتونه رو مخ باشه؟! اون تمام روز وسایلشو میکشه و منی که به امید ساعتی خواب از سرکار برمیگردم حتی نمیتونم دقیقه ای چشمامو ببندم!
بگذریم، این پنج روز کمی برام سخت گذشت. صاحبخونه اجاره رو بالا برده و من مجبور شدم اضافه کاری بگیرم. و لئو.. اون گربه ی لوس.. تازگیا یاد گرفته که مدام به بالکن بره و رو نرده ها پرسه بزنه. گربه ی احمق! اگه بیوفته چی؟! چرا گربه ها اینقدر بیخیالن؟! گاها حس میکنم اینقدر که از دست اطرافیانم حرص میخورم قابلیت منفجر شدنو دارم. اوه، باید برم ژان. تست ها سوختن. "

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Apr 06, 2021 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

America ( YiZhan / ZhanYi )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang