Hold me in your arms (Soukoku)

143 9 13
                                    


خورشید توی آسمون به سمت غرب حرکت میکرد و نور تیزی رو تو چشم آدمای پیاده ی شهر مینداخت. گرچه اون براش مهم نبود!

میتونست تا دقایق، ساعتها، روزها و یا حتی سالها بیاد اینجا وایسه و بذاره خورشید، نور تندشو به چشمای زلالش بتابونه. واقعاً براش مهم نبود. اینجا رو دوست داشت. اینجارو با خاطره های قشنگ و خوشحالشون دوست داشت.

خاطره ی دستای گرمی که الان باید دورش حلقه میشد. دستایی که قرار بود ازش دربرابر همه چیز مراقبت کنه. لبخند کمرنگی رو لباش ظاهر شد. همینجا بود که همه چی شروع شد. همه ی اون اتفاقای زیبا و دوستداشتنیش. اتفاقایی که قول داده بود با تمام وجودش ازشون مراقبت کنه. به هرحال اون دیگه برنمیگشت، پس محافظت ازون خاطره ها بهترین و تنها کاری بود که میتونست انجام بده.
حس پوچی ای که کمرنگ شده بود، امروز از همیشه پررنگ تر بود و این آزارش میداد. این حسو دوست نداشت. تموم نمیشد؟ باید تمومش میکرد؟ چون واقعاً حاضر بود هرکاری بکنه تا این حس تموم شه، و خیلی خوب میدونست چی میتونه این حس رو تموم کنه.

اون شب رو به خوبی یادش بود. دستایی که خواهش کرده بودن دور بدنش بپیچن و اون با خوشحالی پنهانی قبول کرده بود. لازم نبود صاحب اون دستا بفهمه مگه نه؟ گرچه مطمئناً میدونست.

کمی بعد دستای خودش روی شونه و قفل شده توی دستای بزرگتر اون بود. یه رقص قشنگ زیر نور مهتاب. شکی نبود که نور ماه روی صورت اون زیباترین نقاشی ای بود که توی طول زندگیش دیده بود. نور مهتابی که توی چشمش میرقصید. چرا اونموقع لبخند نزده بود؟ حتماً زیادی توی چشم درخشان شده اش، گم شده بود.

دستاشو بالا آورد. مردشو فرضی تصور کرد و بعد مدتی، شروع به حرکت کرد. حسی که اون لحظه داشت، قلبش رو پاره میکرد. پای چپشو جلو گذاشت، مرد پای راستش رو عقب گذاشت. مثل اینکه یه تیکه از قلبش گم شده باشه... اوه نه... اون دیگه قلبی توی وجودش نداشت. روزی که فهمید دیگه قرار نیست ببینتش.
لبخند رو لب مرد از درخشانترینشون بود. تلاش کرده بود. به تمام خدایان و فرشتگان قسم، تلاش کرده بود. شاید باید بیشتر تلاش میکرد. شاید تلاشش واقعاً معنی ای نداشت. شاید...

چه بازی کثیفی... گذاشتی راجب تو احساسات داشته باشم...

چرخش و دست مرد روی کمرش قرار گرفت. لبخند رو لبش ظاهرش رو پررنگ تر کرد. چشمای آبی رنگ و تیره تر از همیشه اش، کم کم تو اقیانوس خودشون قرار میگرفتن.

نمیخواستم عاشق بشم...

همیشه میگفت رنگ چشماشو دوست داره چون براش این رنگها تکه... چون فقط این رنگ به اون معنی وجودش رو میفهمونه. اشکهاش دیر یا زود صورتش رو نقاشی میکردن. لبخندش پررنگ تر شد. لبخندی روی لباش شکل گرفت که از چندین مایل اونور تر هم میشد غم سرازیر ازش رو دید و حس کرد.

°~•𝑨𝒏𝒊𝒎𝒆 𝒐𝒏𝒆𝒔𝒉𝒐𝒕•~°Where stories live. Discover now