Tightrope (Soukuku)

76 5 0
                                    

ناکاهارا چویا، وقتی فکر میکرد قراره نیمه شب آروم و بی دردسری داشته باشه، اشتباه میکرد. البته بخاطر زود برگشتن از ساختمون مافیا و استراحت توی یه روز بی دردسر به عنوان یکی از مدیرای اجرایی مافیا و همینطور یکی از ترسناک ترین افراد مافیا، این حق رو داشت که همچین فکری بکنه. دوشی که گرفته بود باعث شده بود احساس راحتی و آرومی بیشتری بکنه و حالا که بعد از خوردن لازانیاش، روی مبل تک نفره اش به همراه یه لیوان شراب قرمز و یه کتاب برای خوندن و به پتوی نازک روی پاهاش نشسته بود،  اروم تر از همیشه بنظر میرسید.

کویو میگفت که اون زیاد مینوشه ولی چویا متوجه نمیشد. از نظر خودش ، برعکس چیزی که موری و کویو و بقیه بهش میگفتن، مقدار نوشیدنش کاملا عادی بود. خوب البته که به نسبت چهار سال گذشته نوشیدنش بیشتر شده ولی با وجود اتفاقات افتاده جای تعجبی نداشت، گرچه بعضی اوقات اونقدری مست میکرد که به کویو زنگ میزد تا پیشش باشه و اون نمیتونست جلوی خودشو بگیره تا از اون ادم احمق بانداژ حروم کن حرفی نزنه یا جلوی احساساتش رو بگیره.
به هرحال چه اهمیتی داشت؟

چه اهمیتی داشت که اون بعد از رفتن دازای از مافیا بیشتر از قبل شراب مورد علاقش رو میخورد تا ففط نبود اون لعنتی رو فراموش کنه؟ مگه مهم بود که هر موقع نزدیک تاریخ اونروزی که این اتفاق افتاد میوفتاد چویا به طرز عجیبی توی خودش میرفت و آروم بود؟ به هرحال اون مال چهار سال پیش بود و چویایی که بعد دو سال فکر میکرد بعد از رفتن دازای دیگه یه مرد آزاده، با صلح موقتی بیم آژانس و مافیا و دوباره همکار شدنشون این فکر کاملا از سرش پرید. موری هرموقع که موقعیت پیش میومد، از فرصت نهایت استفاده ارو میکرد و اون دوتا رو باهم به ماموریت میفرستاد. بخاطر همین، ناکاهارا چویا اون عصبانیت خودش رو با شعر نوشتن و شراب و کاری که دازای توش دخیل نبود، سرکوب میکرد.

اگه کسی از چویا میپرسید اون جواب میداد حالا که با خیال راحت مشغول خوندن کتابش بود، شب ارومی رو میگذرونه، به هرحال اون انتظار نداشت که ساعت دوازده شب در خونش زده بشه. هوف کوتاهی کشید، اگه دوباره موری-سان یکی از افرادشو فرستاده بود تا برگه های بیشتری برای رسیدگی بهش بده، قسم میخورد ساختمونو رو سرش خراب میکرد.

ولی واقعا انتظار چشم تو چشم شدن با سه جفت چشم زرد رنگ که به ارومی با بنفش مخاوط شده بود، رو نداشت. چیزی که از دیدن اون کارآگاه جوون شوکه زده ترش کرد، آکوتاگاوایی یود که کمی عقب تر از پسر بچه ی جوون وایساده بود. و حتی از اون عجیب تر، هیکل دازای با لباسای تقریبا غرق در خونش، توی بغل آتسوشی بود.

آتسوشی وقتی قیافه گیج چویارو دید با خجالتزدگی صداشو صاف کرد.
" عام، سلام چویا-سان. میدونم که خیلی دیره ولی ممکنه که بذارین ما بیاییم تو؟"

چویا با همون قیافه ی گیج و بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار رفت. آتسوشی با دستپاچگی تشکر کرد و بدن بلند و تقریبا بی جون دازای رو همراه خودش داخل آورد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 29, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

°~•𝑨𝒏𝒊𝒎𝒆 𝒐𝒏𝒆𝒔𝒉𝒐𝒕•~°Where stories live. Discover now