ʀᴇᴛʀᴏᴜᴠᴀɪʟʟᴇ

547 72 86
                                    


...........................................


ʀᴇᴛʀᴏᴜᴠᴀɪʟʟᴇ

 یه کلمه فرانسویِ که معنیش میشه:

دیدار یا پیدا کردن کسی بعد از یک جدایی طولانی.

مثل وقتی که از کسی جدا میشی و هیچ امیدی به دیدار دوباره اش نداری، یهو میاد بعد از یه مدت طولانی میاد و میبینیش

دوست داری خودت رو تو همون لحظه جا بزاری و بمیری...


...........................................


~فلش بک ~

به ساحل رسیدیم.

عاشق بوی ساحلم.

صدای موج های خروشان دریا با صدای شادی بچه هایی که درحال بازی بودن قاطی شده بود.

قدم زدن با تهیونگ کنار دریا برام لذت بخش بود.

با ذوق و شوق گفت:

+ا/ت این بچه هارو میبینی... 5 تا از همین بچه ها میخوام.

-به نظرت 5 تا یکم خیلی زیاد نیست.

+تازه خیلی شانس اوردی فقط 5 تا میخوام.

به دکه بستنی فروشی اشاره میکنه:

+همینجا بمون میرم بستنی بخرم.

پا تند کرد و بدو به سمت دکه بستنی رفت.

تهیونگ یه پسر بچه 10 ساله بود که پشت ظاهر 25 ساله قایم شده بود. درست مثل بچه ها ذوق میکرد و من عاشق این بچه شده بودم.

بعد از خوردن بستنی ها روی ماسه ها دراز کشیدیم و به اسمون عصرگاهی چشم دوختیم.

+ا/ت بهم قول بده که هیچ وقت از پیشم نری.

-قول میدم تهیونگا. من بدون تو نمیتونم زندگی کنم.

بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و به غروب افتاب چشم دوختیم.

اخرین غروب دو نفره ای که داشتیم.

~ پایان فلش بک~


قطره اشک از کار چشمم پایین ریخت.

همیشه توی داستان ها همینجوریِ...

اگه بهم فرصت میداد تا براش توضیح بدم این اتفاق ها نمی افتاد.


~ فلش بک ~

-خواهش میکنم... بزار برات توضیح بدم.

+توضیح؟ چه توضیحی؟ تو از اعتماد من سواستفاده کردی.

-تهیونگا دارم واقعیت رو میگم. اون کار من نبوده. خواهش میکنم بزار برات توضیح بدم. منـــ

ʀᴇᴛʀᴏᴜᴠᴀɪʟʟᴇDonde viven las historias. Descúbrelo ahora