part 1

1.2K 95 14
                                    

Tea
خب اینم از اخرین جعبه . کمرمو صاف کردم که صدای ترق تروقش بلند شد . از ساعت 7 صبح تا الان که ساعت 12 داریم اساس میاریم . چرا مثل همیشه با تصمیم هیونگ مخالفت نکردم ؟؟بیخیال این افکار شدم و نگاهی به دورتادور اتاق انداختم . دقیقا به چه علت فاکی من این اتاقو برداشتم ؟؟ اتاق زیرشیروونی . نمیدونم چرا این اتاق بهم حس خوبی میده . من که از طبقه بالا متنفر بودم الان نزدیکترین اتاق به سقف مال منه . هعی خدا . همینجوری که زیر لب غر غر میکردم جین هیونگ اومد تو . با اون چشماش نگاهم کرد که یه لحظه فکر کردم نکنه فحشایی که تو دلم قرار بود بدم رو بلند گفتم ؟ خب این نگاه برزخی چیزی جز اینو ثابت نمیکنه . جعبه دستشو گذاشت کنار در و آروم آروم همینجوری که نگاهم میکرد اومد سمتم . خشک شده بودم نمیتونستم حرکت کنم . فقط تو دلم تند تند دعا میخوندم . آماده مرگ بودم که ...
_جینی

خدایا مرسی مرسی مرسی . با چشم غره نگاهشو ازم گرفت و همینجوری که بیرون میرفت گفت :
_یکم جمع و جور کن بیا ناهار . اون جعبه رو هم اونجا نزار خرگوشت له میشه .

خرگوشمممم؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟! یا خداااااااااااااا . حواسم نبود اونم اینجاس .
_ بانی ؟ بانی؟ کجایی؟؟ بیا پیش بابا
خدایا نیست . کجاس اخه . نکنه اون جیمین کردش تو جعبه؟؟ سریع در جعبه های اون قسمتو باز کردم که یهو یه چیز سفید پشمالو پرید بغلم . خدایا شکرت گم نشده بود . نفس راحتی کشیدم . من بعدا به حساب اون موچی لعنتی میرسم . حالا که دیگه باین رو پیدا کرده بودم همونجوری جعبه هارو ول کردم و بانی بغل رفتم طبقه پایین . جین هیونگ و نامجون هیونگ داشتن ظرفارو میچیدن رو میز . رفتم نزدیک جین هیونگ و بغلش کردم از پشت که جیع زد و بشقاب از دستش افتاد شکست . شوکه خشک شده بودم کنار میز .

جین با جیغ_ وات د فاک ته؟؟ داری چه غلطی میکنی ؟!؟!
لبمو تر کردم
+میخواستم معذرت خواهی کنم هیونگ . نمیدونستم میترسی .
نفس عمیقی کشید و از اون لبخندای پر محبتش زد .
جین_معذرت خواهیت پذیرفته شد .
و یه چشمک زد .
سریع پریدم سمتش و گونشو بوسیدم . نامجون هیونگ هنوز تو شوک کارای ما بود . رفتم سمتش و دوتا زدم رو شونش
+هیونگ ؟ هیونگ ؟؟
نگاهشو از زمین اورد رو من .
نامجون _ چی شد الان؟؟
تک خندی زدم و گفتم :
+هیچی هیونگ ولش کن
دستشو کشیدم و بردم سر میز . جین هیونگم بعد از اینکه خرده شیشه های بشقابو جمع کرد اومد سر میز . بعد از اینکه غذام تموم شد تشکر و کردم و رفتم سمت اتاق خودم . بانی رو که بغلم خواب بود تو جاش گذاشتم . خب حالا یکی باید بیاد این شلوغی رو جمع کنه . و کی بهتر از هوسوک ؟ خب اون نمیدونه که اومدیم سئول . صد در صد خوشحال میشه بفهمه . گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم .
_ الو ؟
با شنیدن صدای خابالوش نفسمو حبس کردم . اوه من چرا امروز انقدر بد شانسی میارم . سریع قطع کردم . قطعا هیچی بدتر از یه هوسوک عصبانی که از خواب بیدار شده نیست . خب اینجوری که معلومه خودم باید دست به کار شم . آستینامو بالا زدم . خب حالا بریم واسه حمالی .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خودمو پرت کردم رو تخت . از خستگی دارم میمیرم . بعد از 5 ساعت حمالی کردن الان اتاقم کامل و آماده شده . حوله رو از دورم باز کردم و لباسامو پوشیدم و خزیدم زیر پتو . قبل اینکه چشمامو ببندم گوشیمو سایلنت کردم و رسما بیهوش شدم .

_____________________________________

سلام به ریدر های نداشتم .

عسل صحبت میکنه 🌸

راستش این اولین فیکیه که دارم مینویسم ولی اندازه موهای سرم فیک خوندم و همرو درک میکنم . چه نویسنده ها چه ریدر ها .

از اونجایی که این پارت اوله اتفاق خاصی نیوفتاد و اینکه شاید یه پارت بزارم تا با شخصیت ها آشنا بشید ( البته اگه دوست دارید ، چون خودم دوس دارم در طول فیک با شخصیتا آشنا بشم )

خلاصه اینکه اتفاقای خاصی قراره بیوفته .🌷

چری رو دوست داشته باشید 🍒❤

my little cherryWhere stories live. Discover now