Part 4 : Last one

1K 245 607
                                    

هفته‌ی بعد از عقد
گروهان به چپ چپ!
زین چشمای عسلیشو بخاطر نور افتاب بست و دستورات اون فرمانده‌ی احمقو اجرا کرد تا بالاخره فرمانده دستور داد تموم کنن اون تمرینات احمقانه رو! میخواست گروه جدیدی که وارد پادگان شده بودنو معرفی کنه و بهشون قوانین احمقانه رو بگه یکم بعد فرمانده ول کرد و اجازه داد همه برن تو خوابگاه
زین بی حوصله رو پوششو در اورد با رکابی سفید زیرش نشست رو تخت تا اینکه یکی از پشت زد رو شونشو گفت جواد خودتی؟ زین بدون اراده ارنجشو زد وسط پای کسی که پشتش بود و صدای داد اون پسر رفت هوا برگشت و یه پسر با سر کچل ولی طلایی دید

زین: نایل تویی؟
نایل: نایل بودم الان نایل عقیمم
زین نمیتونست از خنده جر نخوره و با همون خنده گفت
زین: پاشو پسررر، تو کی انقدر بزرگ شدی
نایل: تو سربازیو چند سال پیچوندی دادش، وگرنه من سر موقع اومدم
زین: زین دستی به سر کچل و طلایی نایل کشید و خندید،
زین: خب چخبر از بچه های محل؟ چیکار کردید تو این مدتی که نبودم تاج سرتون باشم؟
-نایل هم محل و همسایه‌ی زین بود تقریبا بچه

خوشگل محل با اون موهای طلایی و چشمای آبیش محسوب میشد، با زین رابطه‌ی خوبی داشت ولی دل خوشی از لویی نداشت چون دختری که دوستش داشت بخاطر لویی دست رد به سینش زده بود-

نایل: هیچی داداش میگذره زندگی، سور و سات و بساط عقد
زین: چی؟ بالاخره از دختره جواب بله گرفتی؟ مبارکه مشتی
نایل: من؟ نبابا هنوز داره ناز میکنه منظورم لویی و لیام بود
زین: چرت نگو نایل میدونی حساسم رو این مسائل! جدی کدومتون رفتید قاطی باقالیا؟
نایل: داری شوخی میکنی باهام؟فکر کردم میدونی، واقعا لویی و لیام، مراسم عقدشون هفته‌ی پیش بود لویی یکم بعد اینکه رفتی لیامو نشون کرد برای خودش

زین حرارت زیادی رو تو سرش احساس کرد دیگه هیچ جارو نمیدید روپوششو برداشت و تنش کرد، یک راست به سمت اتاق فرمانده رفت و گفت میخواد از مرخصی سه روزش همین فردا استفاده!

_____

از اتوبوس پیاده شد و کیفشو انداخت رو زمین، کلاه لبه دار سربازیشو برداشت و دستی به سرش کشید، ارزو میکرد همه اینا یه خواب باشه گوشیشو از ته کیفش برداشت و تا خود مقصد محراب پلی کرد،
ماشین نگه داشت پول کرایه رو حساب کرد نمیدونست باید کجا بره؟ پیش لویی؟ پیش لیام؟ پیش هری یا هیچکدوم! پس شروع کرد بی هدف قدم زدن و هر چند دقیقه یبار یکی بهش سلام میکرد "بَه داش جواد" "رخصت داداش خوش اومدی" "سلام تاج سر خوش اومدی" و زین به همشون با یه دست تکون دادن جواب میداد،

داشت از بغل کوچه ها رد میشد که صدای خنده‌ی آشنا شنید، صدای خنده هایی که دنیاش بود:)
عقب گرد کرد به کوچه‌ای که صدا ازش میومد و تصویری رو دید که کاش هیچوقت نمیدید
لویی بود که داشت ژاکت چرمشو مینداخت رو شونه های لیام و لیامی که شیرین میخندید، مهر تایید به همه‌ی افکاری که از دیروز ظهر تو ذهنش پرورونده بود خورد!
ساکشو انداخت زمین و به سمت اون دوتا رفت لیام و لویی هردوشون زینو دیدن، لیام چیزی که میدید رو باور نمیکرد زینش برگشته بود و کم مونده بود از خوشحالی پرواز کنه، دویید تا به سمت زین بره و بغلش کنه ولی زین عصبانی بنظر میرسید و لیامو با دوتا دستش به عقب پرت کرد و به سمت لویی رفت، یقشو گرفت و داد زد : بیشرفففف

لویی: داری چیکار میکنی زین اروم باش چرا هار شدی
زین: خفه شو چطور تونستی؟ تا من رفتم تا چشم منو دور دیدی از پشت خنجر زدی اخه تو رفیقی؟ تو نا رفیقی!
باخت من رفاقت با نارفیق بود وگرنه ما کجا و باخت کجا هان؟
لویی: هار نشو زین چیشده آخه؟
زین: من باید از تو بپرسم! رفتی لیامو عقد کردی؟ ببخشید فکر کردم رفیقی! دیگه تکرار نمیشه😏
زین با همون عصبانیتی که نمیتونست کنترلش کنه به سمت لیام برگشت

زین: لویی که رفیق و پایه همه کارام بود اینکارو باهام کرد دیگه از تو چه توقع!
خیانت قشنگیه؛ تهیه کننده : رفیقم، کارگردان: عشقم:)🖤🥀
لیام هیچوقت انقدر زین رو عصبی ندیده بود
لیام : داری زیاده روی میکنی زین!
زین معنی این حرف رو نیمفهمید! زیاده روی؟
زین: تو توی نبودم عقد این مرتیکه شدی من دارم زیاده روی هان؟ همیشه انقدر هرز...
لویی سریع جلوی زین وایساد و گفت
لویی: هی وایسا داری زیادی چرت میگی صبر کن توضیح بدیم

یه مهر تایید دیگه به افکار زین خورد، و زین دیگه نمیتونست جلوی عصبانیت و صگ شدنشو بگیره، چاقوشو از توی جورابش در اورد و بعدش نفهمید چیشد،
ساعت وایساد،
نفس کشیدن قطع شدن
و خون جاری شد
به تن نیمه جونی که جلوی پاش افتاده بود با بهت نگاه کرد به دستی که خونی شده بود، لیام با عجله به سمت تن لویی رفت

لیام داد زد : چیکار کردی لعنتیییییی
زین هنوز شوک بود، یعنی ارزششو داشت؟
لویی نمیتونست خوب حرف بزنه ولی نهایت تلاششو کرد،
+لویی: زین داداش، یادته تابستون دوره دبستان پولامونو جمع کردیم تا بریم بعد مدرسه بستنی بخریم؟ ولی اکیپ الکساندر ریختن سرمون و همه پولامونو گرفتن و کلی کتک خوردیم؟
زین دست لویی رو گرفت : آره یادمه داداش:)
یادته بعدازظهر با پولی که من ته کیفم قایم کرده بودم پولمون به یه نوشابه رسید؟ که با دست و صورت کبود ته کوچه نشسته بودیم و میخوردیم؟
اونجا بهت گفتم زین من هیچ داداشی ندارم ولی تو مثل داداش واقعیمی و رفتی تو خونم:) یادته گفتم تا تهش باهاتم؟
زین : منم پرسیدم تهش یعنی کِی
لویی: اره، یادته چه جوابی بهت دادم؟
زین: گفتی تهش یعنی مرگ دیگه:)

زین نمیتونست جلوی هق هقشو بگیره تمام خاطراتش از بچگیش با لویی از جلوی چشماش رد شد
لویی: همون الکساندر به لیام بعد رفتنت گیر داد، باباش میخواست شر تورو تا وقتی که سربازیی کم کنهو به الکساندر بگه بیاد خواستگاری، برای همین رفتم لیامو نشون کردم

لویی دست لیامو گرفت و گذاشت تو دستای زین
+لویی : اینم امانتیت داداش:)
و خیلی آروم چشمای آبی زیباشو بست و برای همیشه به خواب فرو رفت!

.
میدونم این فف شاهکار رو خیلی دوس داشتید پایانش دردناک بود ولی چه میشه کرد😔
حمایت کنید❤

چون زیاد سوال کردید : هری بعد لویی با قمه خودکشی میکنه
برای رابطه زیامم داستانو باز میزارم و میزارم مبهم بمونه😔

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 21, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

کلاغ باغ حسرت [ Z.M , L.S]Where stories live. Discover now