صبح روز بعد زین با نور افتاب که از پنجرهی یکی از اتاقای خونهی هری میزد بیرون بیدار شد، اون خونه عملا به زیستگاه برادران زویی تبدیل شره بود، خودشو بین ملافه ها و دستای لیام پیدا کرد با یاد اوری دیشب لبخند زد ولی سریع یادش اومد که اون خاطراتو برای دوسال باید با خودش حفظ کنه پاشد نمیخواست لیامو بیدار کنه ولی لیام زودتر از اون بیدار شده بود دست زین و گرفت و صبح بخیر گفت، زینم بوسه ای رو لب های لیامش گذاشت و چند دقیقه بهش خیره موند میخواست تک تک اجزای اون صورت رو حفظ کنه بالاخره لیام به حرف اومد،
لیام: ساعت چنده؟ مگه نباید بری پادگان؟ پاشو زین کون زیباتو جمع کن از رو تخت و اماده شو
زین: جون تو دیشب انقدر به اژدر سرویس دادم حتی اگه بخوام نمیتونم پاشملیام یدونه زد پس کلهی بدون موی زین و مشغول پوشیدن لباساش شد زینم از ساک مشکیش اون لباس طرح چیریکی که تازه گرفته بودو در اورد و پوشیدشون کفشای نوشو پاش کرد و با بی حوصلی بنداشو بست لیام بعد مرتب کردن موهاش با زین از اتاق رفت بیرون
لویی و هری که تو انگشتش داشت سوییچو میچرخوند دید، چهار تایی رفتن و سوار ماشین شدن کل مسیر لویی داشت خاطرات خجالت اور نوجوانیاشونو تعریف میکرد، زینم دست لیامو در کل مسیر گرفته بود و از نگاه کردنش دست نمیکشید بالاخره رسیدن ولی اون سه تا نمیتونستن وارد پادگان شن لیام بطری ابشو برداشت و پشت سر زین برای روشنی ریختلیام: نرو زین من حاملم
زین خندید
لویی: اونی که باید حامله شه زینه نه تو! یه نگاه به اژدرت بنداز و خجالت بکش
لیام: وای بچه لگد زد توروخدا نرو زین
زین لیامو بغل کرد و گفت
زین: باید برم بیبی، مراقب خودتو اون بچهی خیالی باش *زین خندید*
هری : اهه کاش منم رازتو میدونستم لیام
لویی: جان جدت بس کن هری شماها نمیتونین حامله شید
لیام : وای لگد زد بازهمشون باهم خندیدن این دفعه لیام جدی رفت و جلوی زین وایساد و یقشو صاف کرد و بوسه ای رو پیشونی زین گذاشت، شاید آخرین بوسه ای بود که از لیام برای زین باقی میموند
Liam : "Have a fun flight, I LOVE YOU!" Zayn : "I'll try but I'll miss you too much Leeyum!"
____________۷ ماه بعد
ماه ها از رفتن زین گذشته بود و دوستای اون دلتنگ تر از همیشه بودن اما چه میشد کرد؟ باید کنار میومدن تا زین بتونه به اندازهی سه روز مرخصی بگیره تا بعد هفت ماه ببیننش اما در همین حین😳 :
-لویی: متاسفم هز تو میدونی که اولین عشقم همیشه تو بودی ولی من مجبورم...
+هری: من درکت میکنم، الان این درست ترین کاره، نمیگم خوشحالم ولی درک میکنم که چرا اینجوری شد
نگران نباش تو همیشه عشق من رو همراه خودت داری
لویی لبخندی زد و شیرینی و دسته گل رو از پشت ماشین برداشت و نم نم به سمت زنگ در رفت زنگ واحد ۴ رو زد و در رو براش باز کردن، برگشت و نگاه مرددی به هری کرد، با سر تکون دادن هری با ارامش خاطر به داخل خونه رفت به اعضای خونه سلام کرد و بله! بالاخره اون شخص از اتاقش اومد بیرون تا خطبه عقد رو اجرا کنن، لویی کلافه بود از جهتی میدونست نمیشه کار دیگه ای کرد از جهتی هم نمیخواست هری ناراحت شه، ولی اونا هیچ چاره ای نداشتنعاقد مشغول گفتن چرت و پرتای قبل از مراسم اصلی بود و لویی مشغول بازی با هرچی که دور و برش
وجود داشت شده بود
لویی:میگم لیام، چه کدی زدی قفل این مرحله رو باز کردی؟ که دوتا داف محل یعنی زین ابرو کمون دوست پسرت باشه و لویی خطر بیاد خواستگاریت هان؟
لیام: اژدر من همه قفلارو باز میکنه، داداشت امتحان کرده میخوای بعد عقد توعم شرعی امتحان کن
لویی: زین نیست سلیطه بازیات اود کرده حواست باشه ها
لیام: ممنون لویی، ممنون، میدونم ابمون تو جوب نمیره ولی تو همیشه تو لحظات سخت من یا زین یا اصلا هردومون کمکمون کردی
لویی: داداش پشت دخلی حساب میکنید بعدا، کنتور نمیندازه کهلیام یبار دیگه به بیشعور بودن لویی و اینکه هیچیش به ادم نرفته ایمان اورد و بحثو همونجا تموم
بالاخره همه چیز تموم شده بود و عاقد داشت سیکشو میزد هردوشون لبخندی زدن لیام لبخندی از رضایت برای اینکه دیگه نگران اینکه نتونه ادامهی زندگیشو با زین بگذرونه نبود و لویی لبخندی تلخ! خوشحال از اینکه برای داداشش یکاری کرده و ناراحت از دل شکستهی هری، با اینکه هری این موضوع رو به راحتی درک میکرد ولی باعث نمیشد که ناراحت نشه
و اما شیرینی اون شب ادامه داشت؟
ESTÁS LEYENDO
کلاغ باغ حسرت [ Z.M , L.S]
Romanceزین عاشق یه پسر ساده به اسم لیامه و یه دوست صمیمی به اسم لویی داره، اما ماجرا از جایی شروع میشه که زین باید بره خدمت سربازی و چی میشه که ته رفاقت به خون ختم شه؟ فقط چهار پارت!!! 𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐢𝐬 𝐚 𝐟𝐚𝐧 𝐟𝐢𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧 𝐟𝐨𝐫 𝐚𝐥𝐥 "𝐋𝐢𝐥𝐨, 𝐙𝐨𝐮�...