این وانشات مربوط ب پشت صحنه اس
.
.
.+برگرد ببینم
+قصد نداشت برگرده اما با شنیدن لحن جدی صداش مطمئن بود نافرمانی ازش در حال حاضر تبعات خوبی به همراه نداره چند قدم که رفته بود ایستاد و به عقب برگشت
با بی میلی جواب داد
-هوم!؟
+کجا میری
-دارم میرم سر ست
+چی داشت بهت میگفت
در حالی ک فلوتو تو دستش میچرخاند گفت
-کی ؟
ابروهاشو در هم کشید
+خودت میدونی کیو میگم
-چیزی نمیگفت داشتیم فیلمنامه رو تمرین میکردیم
+کجای دیالوگهایی ک با یه روح داری انقد خنده دار که من نخوندمش
اوف کرد دور و بر نگاهی انداخت تا مطمئن بشه کسی اطراف نیست با لحن ملتمس گفت
-باعو باعو اینجوری نباش خوب، چیزی نبود فقط حرف میزدیم
-دستشو پشت سرش گره گرد و حالت همیشگی لان وانگجی که این مدت حسابی باهاش اخت شده بود و به خودش گرفت
+چجوری انتظار داری چیزی نگم وقتی اینطوری داره باهات لاس میزنه
یکه خورد ابروهاش بالا رفت لاس زدن شاید یه خورده زیاده روی بود اما با احتساب اتفاقات ناگهانی دیروز جای اعتراضی نداشت
موهای بلندشو تکون داد تا کمی ازگرمای بدنش کم کنه
+دیگه باهاش گرم نگیر خوشم نمیاد دور و برت بپلکه
اهی کشید
-چجوری آخه مثلا ما همکاریم
انگشت اشارشو سمتش گرفت کاملا جدی بهش گوشزد کرد
+پس فقط کارتو بکن نه چیز دیگه ...
واسه اینکه حرفشو محکمتر کنه با نگاه سردش ادامه داد
+نمیخوای ک «دیوونه» بشم ...
یک لحظه بعد بود که موجی از ترس و تعجب توی چشمای درشت شده ی جان نمایان شد
با خودش فکر کرد
«یعنی تا این حد عصبانیه »
به خوبی میدونست دیوونه شدن ییبو چه معنایی داره
خیلی آروم باشه گفت سرشو پایین انداخت
در حالی که سعی داشت ترس توی چشماشو از نگاه نافذ یییو مخفی نگه داره خودشو
با آویز فلوت مشغول کرد
چند دقیقه بعد بود که بدون هیچ حرفی ازش فاصله گرفت
+کجا داری میری
بدون اینکه برگرده گفت و منتظر جواب نموند
-سر ست
تو فکر فرو رفت خیال میکرد با اتفاقی که دیشب افتاده بود همه چیز به روال عادی برگشته اما انگار اشتباه فکر میکرد...فلش بک
طول راهرو رو با قدمای آهسته و بیصدا طی کرد
الان نیمه شب بود و مطمئنا ییبو قصد نداشت کوچکترین صدایی که باعث بیدار شدن بقیه بشه ایجاد کنه
نیمه شب ازخواب بیدار شده بود و حس کرده بود باید سری به اتاق بغلی بزنه
به در ورودی رسید چراغ گوشیشو روشن کرد رمز و وارد کرد و درو آروم باز کرد خیلی سریع داخل شد و بدون صدا درو بست چند قدمی طی کرد تا به تخت رسید
با دیدن جان گای معصومش که غرق در خواب هفت پادشاه روی تخت دراز کشیده بود ناخودآگاه لبخند روی لباش نقش بست
دمر خوابیده ،پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود
خیلی آروم نفس میکشید آنقدر که ریتم منظم نفس هاش مثل بال زدن پروانه ها آرامش بخش و زیبا بود
بعد از چند دقیقه ای ک اونجا ایستاده بود و اون صورت بینقصو برانداز میکرد
گوشیشو روی پا تختی گذاشت با یه حرکت آروم و مطمئن خودشو پشت پسرک خوابیده جا کرد
کمی جاشو تنظیم کرد و سعی کرد با نگاه کردن به اون موجود زیبا غرق آرامش بشه و به خواب بره
« بیدارش نمیکنم ؛فقط میخوام کنارش بخوابم »
اما انگار چندان موفق نبود قول خیالی ک به خودش داده بود رو فراموش کرد و بوسه کوچکی رو شونه برهنه پسرک کاشت
« یه بوسه کوچک مطمئنا اونو بیدار نمیکنه»
لبخندی رضایتمندی زد و به قصد خوابیدن کمی فاصله گرفت اما انگار همه چیز دست ب دست هم داده بود تا از اون قول خیالی چیزی باقی نمونه
پسرک تکونی ب خودش داد و اون لرزش باعث شد لحاف کمی پایینتر از گودی کمرش قرار بگیره
صحنه جذاب روبرو فقط کمی با عکسی که از تو یکه مجله بی ال در اومده بود فاصله داشت
بازوهای سفید و شونه برجسته که از زیر رکابی مشخص بود
باسن سفید و گردش که از کناره های لباس زیرش بیرون افتاده بود
زیر لب گفت
«من همه زورمو زدم اما خودت خواستی شیطوون»
خیلی آروم دستشو از زیر شکمش رد کرد خودشو کمی جلوتر کشید و سینشو به کمر پسرک چسبوند
با یادآوری اتفاق ناخوشایند چند ساعت پیش دستشو کمی پایینتر برد درست همونجایی ک یوبین لمس کرده بود دستاشو همونجا نگه داشت و بدنشو بیشتر ب کمر پسرک فشرد
به طور مداوم اون قسمت شکم پسرک رو نوازش میکرد انگار قصد داشت جای دستای ناپاکی که بدن زیبای عشقشو لمس کرده بود از بین ببره
جان ناله آرومی کرد و ییبو با شنیدن صداش اونو سمت خودش چرخوند همراه با بوسه های کوچکی که رو گردنش خط فکش مینشاند
صداش کرد
+عزیزم...بیداری...
جان با خوابالودگی تند تند پلک میزد سعی داشت چشمای خستشو برای یک ثانیه هم که شده باز نگه داره با آه و ناله گفت
_ییبو ....کی اومدی...!؟
کامل چرخید و خودشو تو آغوش عشقش بیشتر فشرد
+الان...
با چشمای خوابآلودش که الان موفق به باز کردنشون شده بود بهش زل زد
_چرا چی شده!؟
+هیچی فقط دلم برات تنگ شده بود
اول گونشو بعدم لبای باریک پسرک رو کوتاه بوسید
جان وقتی خیالش راحت شد کمی تکون خورد و به زحمت دستاشو دور گردن عشقش حلقه کرد بوسه های گرم ییبو رو با حرکات کندش پاسخ میداد
ییبو میون بوسه های انرژی بخشش صحبت کرد
+تو... چی!؟
کمی مکث کرد تا منظورشو متوجه بشه هنوز کاملاً هوشیار نشده بود
-منم ...همینطور
بوسه رو شکست و کمی فاصله گرفت
-میخواستم بیام پیشت بخوابم اما فکر کردم شاید عصبانی باشی
ییبو دوباره بوسه رو از سر گرفت و گفت
+بودم...
- الان ...چی!؟
ییبو بوسه رو ادامه داد و به جای جواب باسن جانو تو دو تا دستاش فشرد و اونو سمت خودش کشید و رو دیک سفت شدش قرار داد تا منظورشو عملی بهش بفهمونه
جان لبخندی زد و دیک نیمه سفت خودشو بیشتر رو دیک ییبو فشرد...
پایان فلش بک
YOU ARE READING
دیوانگی
Fanfictionبعد از اون بود که چیزی رو به خاطر نمی آورد تنها وقتی به خودش اومده بود ک دورو برش پر از خرد شیشه شده بود نمیدونست چه اتفاقی افتاده و کی اون گلدون آبی وسط میز جلو مبل فرو رفته بود فقط صدای بم و دلنشین ییبو رو که مدتها دلتنگش بود کنار گوشش میشنید