𝐄𝐩 5

561 215 43
                                    

_سهون؟
پسرک رو کمی تکون داد و اون فسقلی جلوی چشماش دست و پاشُ کشید.
_فکرنمیکنی هرجایی برای خوابیدن مناسب نیست؟
با صدای خشک و تحکمی مرد پلکای سهون لرزید و آروم آروم چشم باز کرد ، عین گربه از روی بدن جونگین رو تخت خزید و به حالت پچ پچ طوری گفت:
_ببخشید ارباب

عذرخواهی پسرک رو فقط شنید و دوباره پلکاش روهم رفت ، هنوزم کمی توی بدنش احساس خستگی میکردُ دلش میخواست بازم بخوابه و درجواب بدنش عین یه آدم حرف گوش کن از دوباره چشماشُ بست اما پسر کنار دستش مثل یه جغد به اطرافش نگاه های کنجکاوی مینداخت و حالا که خوابش تموم شده بود حس میکرد تنهایی اینجا حوصله ش سرمیره .
روی تخت نشست و با دست مشت شده کمی چشماشُ مالوند ، پاهاشُ از تخت آویزون کرد و بدون سروصدایی آروم از اتاق ارباب بیرون رفت.

آهسته از پله ها پایین اومد و ناخوداگاه با سوق پیداکردن نگاش سمت نشیمن که کلی چیز برای کنجکاوی توش وجود داشت باعث شد تا همون سمت قدم برداره ، کنار اشیاء گرون قیمتی که تو نقطه نقطه‌ی نشیمن اون عمارت وجود داشت ایستاد و با دقت به همشون چشم انداخت ، در یک جمله میتونست بگه مجسمه ها و گلدونا واقعا زیبا بودن.
بهشون نزدیکتر شدُ با فکر به اینکه دلش میخواد اونارو لمس کنه دستشُ جلوتر کشید ، برآمدگی های یکی از گلدون هایی که طرح بیشتری روش داشت و نظرش رو جلب کرده بود زیر پوست انگشتاش به رقص دراومدن.

اینکار بهش حس خوبی داد و باعث شد لبخند سبکی روی لبش بشینه اما همینکه دستش از کنار اون گلدون رد شدُ آماده شد تا گلدون بعدی رو لمس کنه افتادن اون شیء گرون قیمت زیبا روی‌ زمینُ تکه تکه شدنش باعث شد تا با وحشت عقب بکشه و چشمای بیرون زده‌ش روی تکه های پخش شدش مات بمونه...
اون چیکار کرده بود؟!
لباش لرزید .
حالا ارباب حتما توبیخش میکرد و برای تنبیهش مجبورش میکرد براش کار کنه ، با فکر بهش دستای لرزونش مشت شدنُ با نگاه غم زده ای که نم اشک توشون جمع شده بود به خرابکاریش خیره شد بدون اینکه بفهمه چشمای جونگین اون بالا درست توی تخت کینگ سایزش باز شدهُ آماده ی بیرون اومدن از اتاقه ..

وقتی صدای شکستن از پایین شنید شک نداشت پسرک باز دردسر درست کرده ، با مکث از روی تخت بلند شد و با بهم نزدیک کردن یقه‌ی لباس خواب ساتنش گره‌ی کمریش رو محکم کردُ از در اتاق بیرون زد ، پله هارو با آرامش درحالیکه اخم جزئی روی پیشونیش بود بسمت نشیمن طی کردُ دیدن سهون که بی حرکت درست عین چوبِ خشک شده اونجا ایستاده بود حتی اخمش غلیظ ترم کرد.
دست به سینه شد و با لحن توبیخ کننده‌ای رو بهش گفت:
_چیکار کردی ؟!
بدن پسرک با شنیدن صدای جونگین لرز کوچیکی رفت و آروم آروم برگشت سمت مردُ اون و متوجه پربودن چشماش کرد ..
زیرلب ″معذرت″ خواستُ شرمنده بدنشُ به جلو تاب داد تا به ارباب نزدیک شه ولی صدای دادش باعث شد درجا سرجاش خشکش بزنه ..
_از جات تکون نخور !
با دستی که سمتش گرفته بود بهش هشدار داد و اینبار خودش فاصله رو کم کرد ، خیالش از بابت خودش بخاطر داشتن روفرشی تو پاش راحت بود پس بدون نگرانی به سهون نزدیک شدُ جفت دستشُ سمتش گرفت:
_بیا بغلم .. مراقب باش

پسرک توی اون موقعیت چندباری پلک زد تا تاری چشماش ازبین بره و بعدش بدون حرف اضافه‌ای دستاشُ سمت مرد دراز کرد تا اون بگیرتش .. ته دلش گرم شده بود از اینکه اقای کیم دعواش نکرده .
با بالا کشیده شدن بدنش خودشُ منقبض کرد و به محض جفت شدن بدناشون بهم دستاشُ دور گردن مرد محکم و پاهاشم جمع کرد ، سرشُ یجایی بین گردن جونگین پنهان کردُ آروم دم گوش مرد پچ پچ کرد:
_معذرت میخوام ارباب

ته صداش بغضی داشت که جونگین کامل حسش میکرد ، با اینحال اون گلدون لعنتی زیادی قدیمی و گرون بود پسرک باید میفهمید کارش اشتباه بوده و تنبیهشُ می پذیرفت.
_میدونی این گلدون رو مادرِ پدرم بهش داده بودُ زیادی براش ارزشمند بود؟ اگه بفهمه یه پسر کوچولوی دست و پا چلفتی خوردش کرده حسابی عصبانی میشه ..
بلافاصله بعد تموم کردن حرفش جمع شدن بدن سهون رو تو بغلش حس کرد و یکم بعد صدای هق هقای ریزش رو شنید ..
عجیب بود ولی با اینکه خرابکاری رو اون بچه انجام داده بود این خودش بود که حس عذاب وجدان داشت ، لعنت این دیگه چه مدلش بود؟!

Dark MansionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora