مدتهاست مینگرم ولی نمیفهمم روزها میگذرد ولی من دیگر نمیفهمم انگار لمس شده ام تو گویی من چیزی را انتظار میکشم یا چیزی در انتظار من است .میخواهم خود وخانواده رانجات دهم راهها تنگتر شده وشرایط سخت تر .گلویم فشرده میشود ونگاهم هنوز به دنبال راهی برای خروج است .خروج از این فرهنگ بی فرهنگی که انسانها مثل کالا یا حیوانات دیده میشوند . مرتب فکر میکنم. وقت همینطور کمتر میشود و چه چیز مرا نگاه میدارد ؟ مردمی که به جنازه هم رحم نمیکنند ودم از تمدن هزاران ساله میزنند .مردمی که به صورت جمعی رو به تباهی میروند وهمدیگر را تشویق وترقیب هم میکنند.دسته جمعی تو رانابودمیکنندبه اسم خانواده ، دوست،آشنا، صالح، باتقوی ،روحانی،بزرگترو همخون،وتو
بایدقبول کنی وگرنه،تومقبول نیستی ،تو
خاطی هستی . برای داشتن ذره ای آزادی
مجبوری دورتر زندگی کنی تابه کسی حساب پس ندی چون میخوای خودت باشی.
YOU ARE READING
باور
Aventuraشنیده ها و نگفته ها اینجا راجع به حرفایی که نمیگی اما میبینی نمیشنوی اما حس میکنی میخونی تا لمس کنی...