این قصه تکرار همیشگی زندگیست اما مگر میشود تکرارش نکرد . ترس از این که از یادش ببری ترس از این که لحظه های خوبش را فراموش کنی ، تورا بزرگ کرده چگونه اورا فراموش کنم سخت است وجانکاه چهرهاش را فراموش نکردم صدایش در گوشم است همین دیروز بود .پدرم راحت دل کندی اما من چطور میتوانم فضای بدون تورا تاب بیاورم تو بگو اگر میتوانی برایم بگو به حرفهایت احتیاج دارم تو جان حرف زدن هم نداشتی تو نای نفس کشیدن وپای راه رفتن نداشتی چه تلاش بیهوده ای میکردم تورا راه ببرم تو میخواستی بروی ومن نمیدانستم وشاید نمیخواستم نشدتورا آنگونه که دوست داشتم دربر بگیرم .تنها ، مرا تنها گذاشتی.

YOU ARE READING
باور
Aventuraشنیده ها و نگفته ها اینجا راجع به حرفایی که نمیگی اما میبینی نمیشنوی اما حس میکنی میخونی تا لمس کنی...