Church

1K 165 37
                                    

*تهیونگ*

تافت رو برداشتم و توی موهای بلوندم زدم . امروز روز اخری بود که این تور رو داشتیم پس میخواستم از همیشه جذاب تر به نظر بیام !
لبخندی به زیبایی خودم توی آینه زدم که صدای جین هیونگ از پایین بلند شد " تهیونگ !! نمیخوای بیای؟ اتوبوس قراره تا پنج دقیقه دیگه حرکت کنه ! "
سریع سمت ساک سورمه ایم رفتم و برش داشتم و گفتم " اومدم هیونگ ! " خودمو به اتوبوس رسوندم .
کنار صندلی جین هیونگ نشستم و نفسی تازه کردم " آه هیونگ تو آخرش منو دق مرگ میکنی ! راننده که هنوز تازه داره با رئیس هتل صحبت میکنه . "
جین هیونگ که معلوم بود از دستم عصبیه غرید " اخه یک ساعته داری خودتو توی اون آینه درست میکنی ! درست عین دخترا .. البته صد رحمت به اونا ! " خنده ای کردم و با حالت جذابی نگاهی بهش انداختم " هیونگ من یه مدلم و خودت میدونی که باید چقدر به ظاهرم توجه کنم درسته؟ عکاسا همه جا هستن تا عکسای منو توی فضای مجازی پخش کنن . " جین هیونگ پوفی کرد " خودت میدونی که رئیست گفت این تعطیلات فقط مال توعه تا استراحت کنی و یکم بیشتر با کره اشنا بشی ، گفت که عکاس و خبرنگاری نمیاد سراغت پس میشه فقط از اذیت کردن من دست برداری و یکم به تفریح اهمیت بدی؟ "
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم " باشه هیونگ ، حالا که اینجام خودتو عصبی نکن و بزار بهت خوش بگذره . "
جین هیونگ نگاهی به ساعت انداخت و شروع به غرغر زدن کرد " پس چرا این راننده سوار نمیشه؟ "
اینبار نوبت من بود که بهش غر بزنم و باخنده گفتم " یااا هیونگ یکم صبر داشته باش دیگه ، میاد بالاخره . " نگاهی بهم انداخت و درکمال تعجب ساکت شد ، جین هیونگ آدم عجیبی بود و الان فقط چون جز دوستای صمیمیم بود همراه خودم به این تعطیلات آورده بودمش وگرنه اگه قرار بود باهام نسبتی نداشته باشه نمیدونستم چطوری باید غرهاشو تحمل میکردم؟ البته هنوزم گاهی به این فکر میکنم که چطور روز اول تونستیم باهم دوست بشیم؟ خنده ای کردم و زمزمه وار گفتم " اون زمان اینقدر غرغرو نبود ! "
با اتمام حرفم راننده و به دنبال اون راهنمای تور که حدود یک هفته باما بود سوار شدن . راهنما کیم بعد از احترامی که بهمون گذاشت دهکده ای رو روی نقشه بهمون نشون داد " این هم اخرین مکان برای بازدید این توره ، یه مکان تاریخی و البته ترسناک برای کشور کره . " همه جارو سکوت فرا گرفت که راهنما کیم ادامه داد " افسانه های زیادی برای این دهکده وجود داره که البته بعضی ها هیچکدوم رو باور ندارن و در مقابل عده ای به همه پایبند هستن ، من در مورد بعضی از این افسانه ها به شما توضیح خواهم داد و اثار اونهارو توی دهکده به شما نشون میدم اما ازتون میخوام که همه اونجا گروهی حرکت کنید و لطفا زیاد از دوست های خودتون و اتوبوس دور نشید چون یه افسانه ی تاریخی میگه که توی شب هوای اونجا پراز مه میشه و دیگه هیچ صدایی به گوش دیگری نمیرسه به جز صدای خدای انها که یک خونآشام هست . "
اینبار میشد ترس رو توی صورت بیشتر کسایی که اونجا بودن دید . من باوری به  وجود خونآشام ها نداشتم پس برام حرفهای راهنما کیم همچنان اهمیتی نداشت ‌. چیزی نگذشت که اتوبوس شروع به حرکت کرد و تقریبا بعد از یک ساعت راه به دهکده " اوکچه " رسیدیم .
خیلی عجیب بود ! آب و هوای اینجا انگار کاملا متفاوت از سئول بود . آسمانش پر از ستاره و هوای نسبتا سردی داشت با اینکه ماهِ اگوست ، گرم ترین ماه سال ، بود ‌.
اتوبوس اولِ دهکده نگه داشت و همه پیاده شدیم و با تعجب به اطرافمون نگاه میکردیم ، مغازه هایی که اینجا بودن انگار تم هالووین داشتن و فقط همه تزئیناتشون به شیشه های قرمز رنگ ، که البته مطمئن بودم شراب نیستن ، دندان های نیشِ تیز ، رداهای مشکی و چشمای قرمز رنگ ختم میشد .
جین هیونگ که صداش کمی میلرزید تنه ای به دستم زد " یااا برای چی مارو همچین جایی آوردن؟ "
خنده ای بهش کردم و دستشو گرفتم " هیونگِ ترسو ! "
اخمی بهم کرد و خواست بهم چیزی بگه که صدای راهنما کیم بلند شد و همه دورش جمع شدیم " خب دوستان ، اینم عجیب ترین دهکده ی کره ، دهکده اوکچه . امیدوارم اینجا بهتون خوش بگذره و زمانی که برگشتین از افسانه هاش برای همه بگید . " نگاهمو ازش گرفتم و مردمی که انگار اهل اونجا بودن دادم اما اونا هیچ توجهی به ما نداشتن و فقط گاهی رفتار عجیبی ازشون سر میزد و انگار میخواستن بهمون حمله کنن اما سرانجام شیشه های قرمز رنگشون رو بیرون میاوردن و سر میکشیدن . اونا هیچ حرفی با کسی نمیزدن و حتی وقتی سهون یکی از اونارو صدا کرد بدون توجه به ما به راهش ادامه داد که راهنما کیم با ترس سهون رو خطاب کرد " لطفا اونارو صدا نکنید ، مردم این دهکده با مردم عادی فرق دارن و طبق افسانه ها خدایشان اونهارو به خونآشام هایی تبدیل کرده که بدون دستورش به کسی حمله نمیکنن ! پس اگر اونارو عصبی کنید و یا سعی در اذیت کردنشون داشته باشید بی شک طعمه اونها میشید . "
سهون که تازه کمی ترسیده بود با عصبانیت به راهنما کیم رو کرد " اگه اینجا جای خطرناکیه برای چی مارو آوردید؟ "
راهنما کیم که سعی داشت آروم باشه لب زد " زمانی که داشتم در مورد بازدید مکان های ترسناک رای گیری میکردم ، رای زیادی آورده شد پس اینجارو انتخاب کردم و درضمن ، من سالهاست که به این دهکده میام و مردمش به کسی کاری ندارن پس شما فقط نکات رو رعایت کنید . " نفسی تازه کرد و ادامه داد " همونطور که گفتم افسانه ها میگن کسی که مردم اونجا اونو پرستش میکنن یه خونآشام هست که سالها پیش مردم این دهکده رو از نابودی نجات داد . زمانی که بیماری طاعون همه جارو فرا گرفته بود این خونآشام برای تغذیه به این دهکده اومده بود اما با دیدن مردمی که از درد زجر میکشیدن و دیگه نمیتونستن به درستی زندگی کنن ناراحت شد ، اون تصمیم گرفت که یه ارتش از خونآشام ها بسازه و فقط به مردم این دهکده کمک کنه چون تونسته بود مهربونی رو توی چهره تک تک افرادی که اینجا زندگی میکردن ببینه و اون فقط قصد حمله به آدمهایی رو داشت که بد ذات بودن ! اون خوش قلبی این مردم رو زمانی فهمید که مردمی که هنوز درگیر طاعون نداشتن ازش مثل برادر خودشون حمایت میکردن و از غذاهای باقیمونده بهش میدادن درحالی که میدونستن که اون فقط یه مسافره و از اهالی اونجا نیست ! پس اون تصمیمش رو گرفت و کسایی که هنوز زنده بودن رو به خونآشام تبدیل کرد و برای غذا از خون مرده های اونا تغذیه کرد . و همینطور افسانه ها میگن بعدها اونها یاد گرفتن که چطور میتونن از آبهای ما انسانها خون درست کنند و دیگه از خون انسانی تغذیه نکردن . این رو خدای اونها بهشون یاد داد و رامشون کرد تا فقط آدمهای بد ذات و کسایی که اذیتشون میکنن رو بکشن و ازشون تغذیه کنن . "
همه توی فکر این افسانه ها فرو رفتن که من ناخودآگاه لب زدم " چطور اون افراد رو به خونآشام تبدیل کرد؟ "
راهنما کیم بهم لبخندی زد و همینطور که از جاش بلند میشد گفت " یه گاز کافیه تا سم اون وارد بدن قربانی بشه و بعد از ده دقیقه درد کشیدن اونها کم کم به خونآشام تبدیل میشن . " اینبار جین هیونگ که ترسش کمی بیشتر شده بود پرسید " ویژگی اونها چیه؟ " راهنما کیم نفسی تازه کرد و لب زد " اونها نیمه جاودان هستن و خب این یعنی میتونن به تقریب 2000 سال زندگی کنن ! دمای بدنشون مثل مرده ها و حتی سرد تر از اونهاست ، سریع و تیزن و از همه مهم تر از روشنایی فراری هستن ، برای همینه که این دهکده همیشه هوای ابری و سرد داره ، طبق افسانه ها خدای اونها اینجارو طلسم کرده . " راهنما کیم به همه لبخندی زد و از توی اتوبوس یه عالمه خوراکی بیرون آورد " نظرتون با این خوراکی ها چیه؟ " همه سری تکون دادن و سمتش رفتن اما نگاه من فقط به کلیسای درخشانِ اون سمت خیابون بود و قبرستان روبه روش بیشتر از اون توجهمو جلب کرده بود . جین هیونگ ساندویچی توی دستم گذاشت و همینطور که میخورد گفت " به چی نگاه میکنی؟ " گازی از ساندویچم زدم " هیونگ ، به نظرت این افسانه ها واقعیه؟ یعنی خدای اونها آلان داخل کلیساست؟ "
جین هیونگ با تعجبی بهم نگاهی انداخت " حالا اگه باشه میخوای چیکار کنی؟ من که ترجیح همشون دروغ باشن و هیچوقت با اون خونآشام روبه رو نشم ! " شونه هامو بالا انداختم " اما اون گفته با انسان های خوش ذات کاری نداره پس چرا اینقدر میترسی؟ " تعجب جین هیونگ بیشتر شد " تو از کجا میدونی که این راسته؟ اصلا از کجا میتونی بفهمی که معیار اون برای ذات خوب یعنی چی؟ " راست میگفت ، شاید تفکرات اون با ما فرق داشت ! سعی کردم از فکر کلیسا و قبرستان بیام بیرون که صدای راهنما کیم بلند شد " چیشده تهیونگ؟ به چی فکر میکنی؟ من میتونم کمکت کنم بگو . " اولش خجالت میکشیدم که بهش بگم برای همین آروم لب زدم " نه چیزی نیست . " اما انگار اون متوجه کنجکاوی من شده بود پس با لبخند به سمت کلیسا اشاره کرد " افسانه ها میگن مردم اینجا هروقت به مشکلی بر بخورن از اون کمک میخوان ، اون همیشه داخل کلیساست . و در مورد قبرستان روبه روش باید بگم که مردهای اونجا مال همون سالی هستن که طاعون اومده بود . البته کسی هنوز جرعت رفتن به اون سمت رو نکرده تا بخواد نوشته های روی قبرهارو بخونه . " سری تکون دادم که از جاش بلند شد " خب دوستان ، هرکاری که دوست دارید انجام بدین که یه ربع دیگه حرکت میکنیم ، لطفا زیادی از اینجا دور نشید . " همه سری تکون دادن و باشه ای زیرلب گفتن . نگاه بی قرارمو بالا آوردم و پاهامو نزدیک هم کردم و بهم فشردم که جین هیونگ نالید " باز چت شده تهیونگا؟؟ " درحالی که داشتم سمت جایی که انگار روش با خون نوشته شده بود WC میرفتم گفتم " اخ هیونگ دیگه نمیتونم تحمل کنم . " و بدون شنیدن جوابش خودمو به اونجا رسوندم .
واقعا تاریک بود و همه جا بوی خون میومد . داشت حالم بد میشه برای همین با لباس جلوی بینیم رو گرفتم و داخل یکی از دستشویی ها شدم .

Church ( One Shot )Where stories live. Discover now