009-012

1.7K 314 29
                                    

شیائو ژان حسابی با پسرش تو پارک خوش گذروند. آیوان هم حتی با دانشجوهای شیائو ژان حرف زد، هرچند اولش کمی معذب بود اما بعدش راحت و آزادانه باهاشون حرف میزد.
"بچه ها دیگه باید بریم ،واقعا از همنشینی باهاتون لذت بردم، پسرم هیجان زده شده، بعد مدت‌ها دیدم که داره انقدر پرحرفی میکنه، همیشه یه پسر کوچولوی ساکته"
"خداحافظ استاد! دفعه ی بعد هم پسر کوچولوت رو پیشمون بیار، با کمال میل باهاش بازی میکنیم،خیلی بامزه و خوشگله"
شیائو ژان همراه پسرش از دانشجوها خداحافظی کرد و از پارک بیرون رفت و با ماشین به خونه برگشت. آیوان خیلی هیجان زده بود و با هرچیزی که اون دختر و پسرای جوون براش خریده بودن بازی میکرد. ژان حتی مجبور شد از ماشین پیاده بشه چون آیوان اونقدر مشغول بازی بود که صدای مادرش رو نمیشنید.
با ورود به خونه نگاهش به ییبو افتاد که مشغول انجام کارهاش بود. آیوان به سمت اتاق مامانش دوید و ژان و ییبو رو تنها گذاشت. ییبو برگشت و نگاهی به ژان که ایستاده بود، انداخت. آهی کشید و تلفنش رو به ژان داد.
"تلفنم قبل از اینکه بتونم پیام هاشو چک کنم خاموش شد،برام بزنش به شارژ. بعدا چکشون میکنم،شارژر تو اتاقمه،الان سرم شلوغه"
ژان با شنیدن حرف های شوهرش کمی به خودش لرزید، کاملا یادش رفته بود که شوهرش همه جا براش بپا گذاشته، با این حساب هرکاری که امروز انجام داده بود در واقع جرم محسوب میشد، آب دهنش رو به سختی قورت داد.
ییبو بلندتر گفت"شیائو ژان حالت خوبه؟ دارم باهات حرف میزنم و اونوقت تو داری تو هپروت سیر میکنی؟انقدر رو اعصابم نرو. تلفن رو بردار و کاری که بهت گفتم رو انجام بده"
حرفـش باعث شد ژان آب دهنش رو بیشتر قورت بده، تلفن رو از شوهرش گرفت و بلافاصله به سمت اتاقشون حرکت کرد. در رو پشت سرش بست و به سرعت تلفن رو به شارژ زد. عصبی راه میرفت و گاهی لب پایینش رو گاز میگرفت. وقتی شارژ تلفن سه در صد شد، روشنش کرد و منتظر پیام ها شد، حدسش درست بود، همه ی عکس هاش با الکس اونجا بود. بعد از حذف تمام عکس ها، بلافاصله به کسی که جاسوسیش رو میکرد پیام داد که تمام عکس ها رو پاک کنه و برای کار خوبش ازش تشکر کرد،بعد از چند ثانیه شخص جواب داد.
ژان نفس راحتی کشید و تقریبا روی زمین ولو شد. چیزی نمونده بود که تبدیل به یه گوشت بی جون بشه. پیام جدید دیگه ای رو که از طرف پدر ییبو بود باز کرد، مرد اونها رو برای شام دعوت کرده بود. ژان به طبقه ی پایین برگشت.
"پدرت برای شام دعوتمون کرده،میری یا سرت شلوغه؟"
ییبو دستی به صورتش کشید و از جایی که بود بلند شد و ژان رو به خودش نزدیک تر کرد. برای چند دقیقه لب های ژان رو بوسید و بعد رهاش کرد.
"خوب شد که تلفنم خاموش بود و پیامش رو ندیدم،من نمیرم و تو هم جایی نمیری"
ژان وقتی ییبو ناگهانی براید استایل بلندش کرد جیغ خفه ای کشید و به اتاقی که مقابل اتاق آیوان بود، رفت. ژان رو روی تخت انداخت و خودش روش قرار گرفت. ییبو با گرسنگی بوسه‌های خیسی روی گردن ژان میذاشت که ژان متوقفش کرد.
ژان گفت "صبر کن،من هنوزم درد دارم. پسرم اتاق بغلی تنهاس،باید برم بهش سر بزنم "و سعی کرد از جاش بلند بشه اما ییبو دوباره روی تخت هلش داد.  ییبو پیراهنی که ژان به تن داشت رو با شدت باز کرد.
"حتی فکرشم نکن که بتونی دست به سرم کنی،از این خبرا نیست. تو بیرون رفتی و خیلی دلم میخواد بدونم که غیر از آیوان با کی بیرون بودی"
ژان بلافاصله لب های ییبو رو بوسید و ییبو هم به سرعت جوابش رو داد. چیزی نمونده بود که به دردسر بیوفته. اگه وانگ ییبو عکس‌ها رو می دید اوضاع بدجوری بهم میریخت. با وجود کسی به دیوونگی ییبو،  مطمئنا یه نفر رو به کشتن میداد و خودش؟ بی شک اونقدر کتک میخورد که یه ماه بعد رو تخت بیمارستان بلند میشد. البته با این تفاوت که ایندفعه حتما جوری کتکش میزد که خودش و کارش در کنار هم به تاریخ می پیوستن.
ییبو همونطور که باقی مونده ی لباس هاش رو در می آورد گفت"امروز خیلی نیازمند بنظر میرسی،اشکال نداره به زودی کاری میکنم که برای بیشترش التماس کنی"
از طرف دیگه آیوان خیلی خوشحال بود و نفهمید کی بین اسباب بازی هاش روی تخت به خواب رفته بود.

***

[ فلش بک]

مردی که شیائو ژان کیف پولش رو ازش گرفته بود با خودش فکر کرد «فکر کردی میتونی فقط با همین جبران کنی؟مجبورت میکنم تاوانش رو پس بدی» و تماس گرفت. دقایقی بعد یه ماشین اومد. مرد سوار ماشین شد و ماشین دیگه هم به پارکینگ منتقل شد.
از طرف دیگه شیائو ژان با رسیدن به آپارتمانش، در رو محکم کوبید و چراغ رو روشن کرد و روی زمین نشست، کیف رو باز کرد تا ببینه چقدر گیرش اومده، با یه حساب سر انگشتی فهمید دخل و خرج سه ماهـش در اومده.
ژان قبل از اینکه داخل کیف پول رو چک کنه تا ببینه میتونه چیز بیشتری پیدا کنه یا نه، زمزمه کرد"خرپول گند اخلاق" نگاهش به حلقه ی الماسی افتاد و همینطور کارتی که روش اسم و شماره تلفن نوشته شده بود.
اسم: لان واگ ییبو
شماره:07XXXXX
آدرس: XXX5
ژان چشم هاش رو چرخوند، پول ها و حلقه رو برداشت، کیف پول رو تو سطل آشپزخونه انداخت. خب اون پول حقش بود چون چیزی نمونده بود که اون مردک عجیب و غریب با دست فرمون افتضاحش به کشتنش بده. ولی انگشتر الماسی که ارزشش میلونی داشت رو فعلا نگهش داشت تا ببینه بعدا میتونه باهاش چکار کنه. به هرحال دیگه قرار نبود دوباره اون پسر عجیب و غریب سر راهش سبز شه.
وانگ ییبو به خونه اش برگشت،دستبندی که داخل جیبش بود بیرون کشید، اون دستبند رو از همون پسر دانشجوی رو اعصاب گرفته بود، بوش رو استشمام کرد، بوی خوبی داشت. با وجود خال زیر لبش، دو نشونه ی واضح داشت که میتونست به راحتی اون پسر رو تو دانشگاه پیدا کنه. ییبو زمزمه کرد"پیدات میکنم و مجبورت میکنم تاوانش رو پس بدی" دست بند رو روی میز کنار تختش انداخت.

[ پایان فلش بک]

ژان طی چند روز گذشته حال چندان خوبی نداشت. از آخرین باری که با ییبو سکس کرده بود یک ماه میگذشت. از اونجایی که ییبو اطرافش نبود، میتونست حداقل احساس آرامش کنه. احساس خستگی مداوم،استفراغ و خواب زیاد داشت و گاهی هم زیر دلش درد میگرفت. اصلا نگران باردار شدنش نبود، چون داشت طبق برنامه ی تنظیم خانواده پیش میرفت. چند روزی رو مرخصی گرفت تا برای چکاپ یه سر به بیمارستان بزنه.
تمام علائمی که تجربه کرده بود رو به دکتر گفت و چون دکتر شناخت خوبی از شیائو ژان رو داشت بی معطلی یه آزمایش بارداری براش نوشت.
ژان با لحن معترضانه ای گفت "دکتر هیچ لزومی نداره،مطمئنم که باردار نیستم،شما هم این رو میدونید"
"شیائو ژان حتی خودت هم مطمئن نیستی کاشتی که سه سال پیش انجامش دادی، دو ماه پیش کاراییش رو ازدست داده یا نه، حتی یادت نیست ژوئن بوده یا آگوست،میدونی چرا؟چون کارتت رو گم کردی. دیگه باهام بحث نکن،باید اول ازت آزمایش بگیریم"
شیائو ژان که کمی مردد بود سرش رو تکون داد. مطمئن بود که باردار نیست، مطمئن بود که پزشک اشتباه کرده و باید با آزمایش بهش اثبات میکرد. فقط یه شک بین دو ماه بود که شاید درست بود یا غلط، اما قرار نبود به همین راحتی باردار باشه اون هم فقط بخاطر محاسبه ی اشتباه بین دو ماه. ژان نمونه ی ادرارش رو با اخم تحویل آزمایشگاه داد و طولی نکشید که جواب آزمایش به دست دکتر رسید.
"ژان جواب آزمایشت مثبته، تو واقعا بارداری. مثل اینکه این دفعه محاسباتت اشتباه از آب دراومد"
ژان آهی کشید و سرش رو پایین انداخت. چطوری میتونست به وانگ ییبو بگه حامله است اون هم وقتی ییبو خودش گفته بود برای اینکه یه بچه ی دیگه بهش بابا بگه، آماده نیست. حتی چند بار بهش تاکید کرده بود که قرص های ضدبارداریش رو میخوره یا نه! هرچند ژان بخاطر سلامتیش خوردن اون قرص‌ها رو کنار گذاشته بود. حالا اتفاق غیرمنتظره ای افتاده بود گفتنش به وانگ ییبو برابر بود با سقط و مرگ زود هنگام بچه اش و این اون کاری نبود که بخواد انجامش بده. ژان ترجیح میداد بمیره تا بچه ی به دنیا نیومده اش رو بکشه.
بعد از سونوگرافی متوجه شد یک ماه از بارداریـش گذشته. بعد از گرفتن عکس سونو گرافی و داروهای لازم از بیمارستان خارج شد. بعد از برگشت به خونه، مستقیما سمت تختش رفت.
ژان شکم صافش رو نوازش کرد"بیبی باید چکار کنم؟چطوری به بابات بگم باردارم؟"
با زنگ تلفنش به واقعیت برگشت و بعد از دیدن گوشیش فهمید ییبو پشت خطه. صحبت از شیطان شد و حالا بهش زنگ زده بود. برای آروم شدن نفس عمیقی کشید و بعد تلفن رو جواب داد.
"سلام،فکر کردم الان سرت شلوغ باشه؟خودت دیشب بهم گفتی"
"دارم برمیگردم،هنوز تو فرودگاهم،بهم گفتن بیمارستان بودی. حالت خوبه؟"
ژان برای مدتی کاملا ساکت بود و بعد جواب داد "خوبم،فقط یکم سرما خورده بودم،اما الان خوبم"
ژان بعد از گفتن حرف مزخرفی که از دهنش بیرون رفته بود، چشم هاش رو بست. ژان با قول دیدن وانگ ییبو تو خونه ی مادر و پدرش عصر همون روز، تماس رو قطع کرد و بدنش رو با ملحفه پوشوند.

***

آیوانی که روی پاهای ژان نشسته بود پرسید"مامان داریم کجا میریم؟"
از اونجایی که شیائو ژان وضعیت خوبی برای رانندگی نداشت، یه راننداه برای بردنشون اومده بود. ژان موهای پسرش رو نوازش کرد و جواب داد"پیش پدربزرگ،بابایی اونجا منتظر ماست"
آیوان سرش رو تکون داد و سرش رو روی سینه ی ژان گذاشت. شنیدن اسم پدرش اونقدرها هم هیجان زده اش نکرده بود. پدرش دوستش نداشت برای همین با مامانش زندگی میکرد.
وقتی ژان و آیوان به مقصد رسیدن، آقای لان آیوان رو بغل کرد و ییبو که گوشه ای نشسته بود با دیدن ژان لبخند زد و با نزدیک شدن به آیوان، اون رو از بغل پدرش گرفت. آیوان دست و پا زد تا از آغوش پدرش بیرون بره. با نگاه کردن به آیوان میشد فهمید که کاملا ترسیده. ییبو هیچوقت بغلش نکرده بودو این اولین بار حساب میشد.
"هنوزم ازم میترسی آیوان؟مگه مادرت بیبی صدات نمیزنه؟خب تو بچه ی منم هستی"
آیوان که احساس ناراحتی میکرد و سعی داشت بدون نگاه کردن به پدرش باهاش حرف بزنه گفت "من...من...بابایی..بذارم پایین"
ییبو خندید و آیوان رو زمین گذاشت و پسر کوچولو بلافاصله سمت پدربزرگش دوید. ییبو نزدیک ژان ایستاد و به خودش نزدیکتر کرد و از نزدیک به ژان نگاهی انداخت و اخم کوچیکی روی صورتش نقش بست.
ییبو صورت ژان رو لمس کرد"رنگ پریده بنظر میایی،بگو مشکلت چیه؟مطمئنا یه سرماخوردگی ساده نیست"
ژان همسرش رو بغل کرد و چشم هاش رو بست تا از گرمای بدن همسرش لذت ببره. ییبو با اینکه گیج شده بود اما سعی کرد نادیده اش بگیره، با لبخندی کمر همسرش رو نوازش کرد. حدس میزد که شاید همسرش به بغل احتیاج داشته برای همین دیگه سوال بیشتری نپرسید، بعدا برای صحبت کردن وقت داشت و میتونست بفهمه چه اتفاقی برای همسرش افتاده.
همه پشت میز ناهار خوری نشستن. غذای آیوان مثل همیشه بدون ادویه آماده شده بود و باقی غذاها توسط خدمتکارها چیده شد. ژان اونقدر مشغول غذا دادن به پسرش بود که برای دقیقه ای یادش رفت غذا بخوره. مادر ییبو با لبخند اشاره کرد"عزیزم خودتم باید غذا بخوری"
ژان با شنیدن حرف خانم لان سرخ شد، میخواست غذا بخوره که ییبو دستش رو گرفت و گفت"خودم بهت غذا میدم عزیزم"
با این حرف ییبو تمام افراد دور میز غافلگیر شدن و ژان حتی بیشتر سرخ شد.  دهنش رو باز  کرد تا غذا داخل دهنش گذاشته بشه، اما به سرعت جلوی دهانش رو گرفت به سمت اتاق ییبو دوید، خودش رو داخل دستشویی انداخت و محتویات معده اش رو خالی کرد. وانگ ییبو که دنبال ژان رفته بود بهش کمک کرد تا بلند شه. ژان سرش رو روی سینه ی ییبو گذاشت و به سختی نفس میکشید،ییبو کمر ژان رو به آرومی نوازش میکرد "میبرمت بیمارستان،بنظر میرسه دکتر خوب چکت نکرده، معلوم نیست چه اتفاقی برات افتاده"
ژان دست ییبو رو گرفت و سرش رو تکون داد. حالا که صورتش رو با آب سرد شسته بود احساس بهتری داشت. ژان همونطور که از دستشویی خارج میشد جواب داد"حالم خوبه،قبلا رفتم پیش دکتر و بهم دارو داد. دیگه نیاز نیست دوباره بریم بیمارستان"
ییبو هم دنبال ژان از دستشویی خارج شد اما قبل از اینکه ژان بتونه از اتاق بره بیرون، در اتاق رو قفل کرد "دارویی که دکتر بهت داده رو بهم نشون بده"
ژان انتظار همچین سوالی رو از ییبو نداشت و باید قبل ازینکه متوجه ی بارداریش میشد، کلماتی برای توجیه کردنـش پیدا میکرد "من...من داروم هام رو خونه جا گذاشتم. اما مشکلی نیست. الان حالم خیلی خوبه"
"سرماخوردگیه نه؟اما تو اصلا شبیه کسایی که سرما خوردن نیستی. شیائو ژان حقیقت رو بهم بگو،نکنه بارداری؟"
ژان سریع سرش رو پایین انداخت. ییبو اخم کرد و ژان رو به دیوار فشار داد، ژان نالید و از نگاه کردن به ییبو خودداری کرد.
"ببخشید،محاسباتم بهم ریخت،قصدم نداشتم که باردار بشم"
ییبو زمزمه کرد"اون بار قبل از اینکه باهات سکس داشته باشم ازت پرسیدم و تو گفتی همه چیز مرتبه، تو برای این بارداری برنامه ریزی کرده بودی،مگه نه؟"
مچ دست ژان رو محکم گرفته بود، ژان از درد هیسی کشید و سرش رو تکون داد.
"من این کارو نکردم،متاسفم ییبو،تقصیر منه،لطفا من رو ببخش"
"اون بچه رو سقط کن،من الان به بچه ی دوم هیچ احتیاجی ندارم!"
"نمیخوام بچمو بکشم!"
ییبو با عصبانیت به ژان سیلی زد"جراتش رو داری؟"
"آره جراتش رو دارم،من رو بکش اما بچم رو نمیکشم"

***

والدین ییبو سر و صدا و ناله های ژان رو از اتاق ییبو شنیدن. آقا و خانم لان بلافاصله آیوان رو به یکی از خدمتکارها که آیوان حسابی باهاش راحت بود، سپردن. آقای لان سعی کرد در رو باز کنه اما قفل بود. حالا میتونستن به وضوح گریه های ژان رو بشنون و حدس میزدن که ییبو داره همسرش رو کتک میزنه. از لحظه ای که ییبو به خونه برگشته بود همه چیز داشت خوب پیش میرفت، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود. بعد از تلاش بسیار آقای لان موفق به باز کردن در شد و با هسمرش به داخل اتاق دوید. تمرکز ییبو بهم خورد و ژانی که هنوز گریه میکرد تونست بدوه و پشت مادر و پدر ییبو پنهان بشه. دست هاش رو محکم جلوی شکمش حلقه کرده بود.
پدر ییبو با اخم به پسرش نزدیک شد و سیلی محکمی به صورتـش کوبید. ییبو صورتش رو لمس کرد و خونی که روی لبش بود رو لیسید.
"چطور جرات کردی با همسرت همچین کاری کنی؟دیوونه شدی؟"
ییبو پوزخند زد و به ژان که گریه میکرد نگاهی انداخت. انگشت اشاره اش رو به سمتش گرفت اما حرفی از دهنش بیرون نیومد. به سمت پدرش برگشت و با لبخند شونه ای بالا انداخت و با طعنه جواب داد"من هیچ اشتباهی نکردم، به عنوان شوهرش دارم بهش درس اخلاث میدم. بعضی واقعا زیادی زبونـش دراز میشه و حالا بدون اینکه به من بگه حامله شده"
پدرش میخواست برای بار دوم بهش سیلی بزنه که ییبو مقابلش ایستاد.
"همچین رفتار بی ادبانه ای رو از پدربزرگت یاد گرفتی؟بی احترامی به پدر خودت! از اینکه اجازه دادم باهاش زندگی کنی پشیمونم!هرگز انتظار نداشتم تو رو یه حیوون به تمام معنا کنه"
"بابا کسی که داری لعنتش میکنی پدر بزرگ من و پدر خودته!من و همسرم داریم دو کلوم باهم صحبت میکنیم، شما دونفر برید بیرون و بذارید با همسرم حرف بزنم"
ییبو سمت ژان رفت اما ژان بلافاصله ازش فرار کرد. ییبو دوباره برای گیر انداختنش سعی کرد اما ایندفعه نگهبان های عمارت مقابلش رو گرفتن. ییبو با تزریق داروی آرامبخش بیهوش شد. ژان پسرش رو بغل گرفت و بدون اینکه نگاهی به عقب بندازه از خونه فرار کرد. مادر ییبو سعی کرد باهاش تماس بگیره اما ژان خیلی وقت بود که با پسرش رفته بود.  با رسیدن به مکان امن، ژان نشست و پسرش به صورت مادرش نگاه کرد.
"مامان صورتت ورم کرده،دستتم کبوده،بابا دوباره کتکت زده؟"
آیوان کبودی های مادرش رو فوت میکرد و معتقد بود که اینطوری دردش رو کمتر میکنه.
"بیبی،آیوان عزیزم،نگران نباش مامان ازتون محافظت میکنه، ما از اینجا میریم تا کسی پیدامون نکنه"
ژان یه تاکسی گرفت و به خونه برگشت، سریع لباس هاش و هرچیزی که لازم داشت رو جمع کرد و تمام پول حساب بانکیش رو خالی کرد. شیائو ژان بدون اینکه به کسی اطلاع بده با پسرش رفت.

***

"رئیس همسر نوه تون بعد از دعوا با پسرش فرار کرده"
صدای زنی که داشت گزارش میداد شنیده میشد. مرد با اینکه به نظر می رسید بیشتر از 100 سال سن داشت اما هنوزم قدرتمند بنظر میرسید، میتونست خودش راه بره و بدون هیچ کمکی فعالیت های عادیش رو انجام بده. پیر مرد خندید و صدای تیر اندازی به گوش رسید.
پیر مرد قبل از رفتنش دستور داد"شرش رو کم کنید. عرضه نداشت کارش رو خوب انجام بده. به جای تعقیب کردن اون پسر یه مشت پیام مزخرف و بیهوده واسه آورده. گلن حواست باشه جای اون پسر رو پیدا کنی! نباید گم بشه، اگه نتونی کارتو انجام بدی به سرنوشت اون زن دچار میشی. ولی با این تفاوت که ایندفعه دو تا فرشته ی کوچولوت بدبخت میشن"
بعد از تماس با چند نفر کنار ساحل نشست و از هوای تازه لذت برد. صدای قهقه ی نیش داری بلند شد و دوباره همه چیز مثل قبل ساکت شد.

***

ییبو وقتی بیدار شده بود 5 ساعت گذشته بود. با اخم از تخت بیرون اومد و هر محافظی که جرات متوقف کردنش رو داشت میزد. ییبو از خونه ی مادر و پدرش بیرون رفت و به سمت خونه ی ژان حرکت کرد. بعد ازینکه به زور وارد خونه شد فهمید هیچ اثری از همسر و پسرش نیست.
ییبو که از عصبانیت خونش به جوش اومده بود پرسید "سلام،چیزی پیدا کردی؟"
اما جوابی که شنید اصلا چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه. تلفنی رو که سمت دیوار پرت کرد تکه تکه شد. دوربین های خونه ی مادر و پدر ژان نشون میدادن که ژان اونجا نرفته. حتی اگه کل شهر رو زیر و رو میکرد، باید زیر سنگ هم که شده شیائو ژان و آیوان رو پیدا میکرد و به خونه اش برمیگردوند.

نوت مترجم:

3 هزار کلمه واسه این چند قسمت...
اینطوری میپسندید؟! 
•́ ₃ •̀

𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt