e1

975 148 48
                                    


_وی یینگ

دست پر قدرتی محکم هولش داد و وی ووشیان از شدت ضربه به کنار پرتاب شد و با شدت زمین خورد

بعد از اون قبل از اینکه حتی سرشو بلند کنه همه چیز به سرعت اتفاق افتاد صدای سرفه وانگجی و خونی که از دهنش به بیرون تف شد و خون زلالی که به سرعت لباس های تمیز و سفیدش رو می پوشوند

وی یینگ وحشت زده به صحنه مقابلش نگاه میکرد شمشیر زنگ زده قلب وانگجی رو نشونه رفته بود و حالا وانگجی در حالیکه بی وقفه ازش خون میرفت به بیچن تکیه داده بود تا مانع سقوطش بشه

غیر ممکن بود خودشو روی خاک های سرد زمین میکشید تا به وانگجی برسه باید نجاتش میداد وانگجی خودشو سپر وی یینگ کرده بود

اشک هاش روی صورتش میریختن و با درد به کسی خیره شده بود که شرافتِ دنیای تعلیمات بود چرا اون به جای شرافت از ادمها فقط شر و آفت دیده بود؟

وانگجی بیگناه ترین انتخاب برای تاوان راه انتخابی وی یینگ و درد هاش بود مثل بچه ای که تازه راه افتاده باشه چهار دست و پا خودشو به وانگجی رسوند و با گریه ای که امونش نمیداد سرش رو بغل کرد

_حالت خوبه لان ژان؟

وانگجی در حالیکه آروم نفس میکشید گفت

_وی یینگ

وی یینگ محکم تر در آغوشش کشید باید ساکت میموند نباید انرژیشو با حرف زدن هدر میداد برای اولین بار وی ووشیان واقعا میخواست وانگجی باهاش حرف نزنه با درد جواب داد

_حرف نزن لان ژان خواهش میکنم

نگاه وانگجی بالا اومد اثری از جنون و بی خبری در نگاه وی یینگ نمی دید و حالا جاش رو فقط به درد داده بود چرا انقدر درمونده و بی پناه به وانگجی نگاه میکرد؟ وی ووشیان احمقانه حس میکرد لبخند محوی رو روی لبش دیده

_هنوز هم هستم وی یینگ میشه نگاهم کنی؟ پشیمونم از اینکه کنارت نبودم

چرا مثل همیشه دعواش نمی کرد که لمسش نکنه و ازش فاصله بگیره؟چرا عصبی نمیشد و بی شرم صداش نمی زد؟

چهره بی حسش رنگ پریده تر از همیشه به نظر می‌رسید چرا نفهمیده بود لان وانگجی راه نجاتشه؟

_لان ژان

_حسرتش رو داشتم این راه رو بخاطر تو اومدم برگرد...

خون با شدت بیشتری از دهنش ریخت و وی یینگ برای روزنه ای که راه نجاتی باشه تو این تاریکی با درد التماس میکرد کاش کسی نجاتش میداد کاش کسی نجاتشون میداد

در نهایت درموندگی اشک می ریخت چشم های وانگجی به آرومی آروم بودن همیشگیش بسته شد و وی یینگ فریادی از عمق جانش کشید و وانگجی رو صدا زد به امید اینکه شاید جوابی بشنوه وحشتناک ترین کابوسش تو بیداری تعبیر شده بود با چشمهای باز رفتن لان ژان رو دیده بود

**********

حادثه شهر بدون شب بزرگ ترین اتفاق دنیای تعالیم محسوب میشد حادثه ای که شرافت دنیای تعلیمات در راه تعالیم شیطانی قربانی شده بود

ییلینگ لائوزو عالی ترین رهبر تهذیب گری شیطانی و استاد تعالیم شیطانی بعد از اتفاق شهر بدون شب دیوونه شده بود

دیوونه ای که شوق دیوونگی داشت ولی گرفتار این جماعت زیادی عاقل بود

وی یینگ سکوت کرده بود که غرورش نشکنه،غرورش نشکسته بود دلش اما نابود شده بود اون کسی بود که از درد دیوونه شده بود دیگران دردش رو نه ولی جنونش رو دیده بودن و چه دردی بود وقتی لالش کرده بودن و بعد ازش میخواستن حرف بزنه

تعلیم دیده های نوجوون دستش مینداختن و میخندیدن

_هی دیوونه کی رو بیشتر از همه دوست داری؟

از زمانی که بهش تهمت دیوونگی زده بودن دیگه مهم نبود چیکار میکرد چون هر کاری انجام میداد دیوونگی به حساب میومد

با شنیدن این جمله تلخ خندید و گفت

_لان ژان

برای قصه اون و لان وانگجی پایانی نبود نه بره ها گرگ میشدن نه گرگ ها سیر، حالش خوب بود فقط گذشته اش زیادی درد میکرد

وی یینگ با این مردم به مرگ بعد از زندگی که نه به مردن قبل از زندگی باور پیدا کرده بود هر روز میمرد بدون اینکه زندگی کرده باشه

همه کسایی که اونجا بودن به جوابش خندیدن

_حاضری برای لان ژان چیکار کنی؟

در شهر دیوانه ها عاقل بودن اوج دیوونگی بود

_ زیاد حرف نمی زنم ،شیطنت نمیکنم، اذیتش نمیکنم،هیچ قانونی رو نمی شکنم و جونم رو براش میدم

کاش دست از سرش برمیداشتن این جماعت دیوانه به ظاهر عاقل، کارش به جنون کشیده بود جنونی رو به وخامت لان ژان همون جانی بود که گاهی وقت ها به لبش می رسید

_اگر لان ژان تنهات گذاشت چی؟

لان ژان خلوت نشینِ خاطرِ دیوانه اش

باید از اینی که بود مجنون تر میشد تا به حال خودش رهاش میکردن؟ حتی با شنیدن اسمش هم اشک تو چشمهاش حلقه زد آب از سر دیوونگی هاش گذشته بود وی یینگ مرده بود

_ اگر تنهام نمیزاشت که دیوونه نمیشدم

سلام به همه♡
بالاخره نوشتمش کلی کامنت میخوام حستون چی بود؟ یعنی چی میشد؟ ادامه اش بدیم؟ ووتمم بدید بیاد بوص پس کله همتون🐰🌼

wangxian🐰Where stories live. Discover now