_هی دیوونه چطور جرئت میکنی بزرگان دنیای تعلیمات رو خر خطاب کنی؟
جیانگ چنگ عصبی به این بی احترامی آشکار نگاه میکرد لب هاشو محکم روی هم فشار داد و به سمت اون شخص نگاه کرد
_رئیس قبیله یادتون بمونه کجا و در مورد کی دارید حرف میزنید درسته وی ووشیان دیوونه شده اما اون دیوونه ای که با تمسخر دیوونه خطابش میکنی هنوز عضوی از خانواده منه و من توهین به خانواده ام رو تحمل نمیکنم و جوابش ساندو و زیدیانه امیدوارم درک کنید که چه حرفی رو به زبون میارید
با جواب قاطع جیانگ چنگ همه جا رو سکوت فرا گرفت و همزمان ندیمه ها وارد عمارت نیلوفری شدن تا برای پذیرایی کوزه های شراب رو روی میز مهمان ها بزارن وی ووشیان با سرخوشی پیاله شراب رو بالا برد و قبل از خوردن با لبخند کجی گفت
_حقیقت حرفاییه که تو بحث می شنوی
رئیس قبیله لانلینگ جین، جین گوانگ شان در حالیکه جام شرابش رو بالا میبرد با نگاهی خصمانه رو به وی یینگ گفت
_خیلی مشتاقم هیولای شیطانی دنیای تعلیمات رو ملاقات کنم و با دستای خودم اونو از بین ببرم و دنیای تعالیم رو از شر وجود نحس و شیطانیش پاک کنم
اونقدر طعنه اش واضح بود که نفس همه حاضرین توی عمارت رو تو سینه حبس کنه جوری که هر لحظه منتظر جنگ بین دو قبیله بودن که به طبع همه دنیای تعالیم رو درگیر میکرد
وی ووشیان اما بی تفاوت پیاله دیگه ای از شراب رو ریخت و بی توجه یه ضرب خورد و تو همون حالت گفت
_ارباب جین بزرگ نیازی نیست خودتون رو به زحمت بندازید به آب زلال نگاه کنید می تونید اون رو ببینید
برق شمشیری که از غلاف دراومد هیچ حرفی رو باقی نمیزاشت تنها میتونست اعلان جنگ باشه اون شخصی بود که بی هیچ رحمی با کارهای خودسرانه اش قلب پسرش رو از سینه بیرون کشیده بود پس نیازی نبود بهش رحم کنه
_جواب توهینت رو باید با جونت پس بدی
ارباب درخشش بی انتها بی تامل جلوی شمشیر جین گوانگ شان ایستاد و با آرامش و تواضع همیشگیش سعی کرد جلوی ریختن شدن دوباره خون بیگناهی رو بگیره
_ارباب جین آروم باشید ارباب جوان وی یه مجنونه کنترلی روی رفتارش نداره و با نگاهی دردناک به سمت وی ووشیان برگشت
_لطفا عمارت نیلوفر رو ترک کنید ارباب وی
نگاه کردن به چهره پر از آرامش لان شیچن نگرانی هاش رو آرامش می بخشید شیچنی که با درد و رنج آشنای جانش آشنا بود و از دست دادن رو تجربه کرده بود بی هیچ حرفی عمارت نیلوفر رو ترک کرد
**********
قبل از اینکه بخوابه تمام کابوس های خواب و بیداریش بیدار میشدن خواب میدید خواب وانگجی رو خواب چشم های درخشان و روشنش رو خواب رفتن بی بازگشتش
اما انگار نه خواب نبود وانگجی برگشته بود
_آروم باش آروم بمون وی یینگ برمیگردم
وی یینگ با همه جانش میخندید و لبخند میزد خوشحال بود
_میدونم برمیگردی لان ژان میدونم، کی برمیگردی؟
_همین که چشمهات رو ببندی شاید همین که از نفس بیفتی، بر میگردم کمی بعد از تو
بیداریش کابوس مرگش بود خنده رو نقاب صورتش میکرد تا به غم و درد بی پایان درونش پی نبرن سکوت رو فریاد میکرد و درد رو دیکته میکرد در جهنم درد به دنبال وانگجی میدوید و تنها یاس و ناامیدی بودن که در آغوشش میکشیدن بغض میشد و باید فلوت میزد تا آروم بگیره همون نوایی رو وانگجی تو کوهستان لاکپشت سلاخ برای آروم کردنش براش نواخته بود
حرف های وی یینگ و لان ژان ناتمام مونده بود تا خواسته بود به وانگجی نگاه کنه وقت رفتن شده بود پیش از اینکه حتی از خیرخواهی لان ژان باخبر بشه چقدر زود دیر شده بود و وی یینگی که بی پناه تر از همیشه برای شرافتی که قربانی شده بود ضجه میزد رفتن این آدم هیچ برگشتی نداشت
جرعه ای از شراب توی دستش خورد و دوباره به ماه خیره شد شبیه همون موقعی که دیده بودش برای دوستی با وانگجی همه چیزو در نظر گرفته بود
با همون نگاه بی روحش با همون پوشش ساده و سفیدش که شبیه لباسهای عزا بود با همون زیبایی بی نظیر و چشمهای درخشان و سردش با همون وقار و متانت همیشگیش با همه اونچه که بود وی یینگ خواسته بودش بدون هیچ تغییری اهی از عمق جانش کشید
بعد وانگجی خنده های از ته دلش رو تو همون راه هایی که با هم قدم زده بودن گم کرده بود خنده هایی که جاشون رو به بغضی داده بود که گاه به گاه نفسشو میگرفت و دردی که تا سر حد مرگ میبردش سرنوشت میتونست طور دیگه ای رقم بخوره اما این بازی عجیبی بود که دنیا با اون و دلش راه انداخته بود
جیانگ چنگ با قدم های آروم به وی ووشیان نزدیک شد گریه هاش رو میتونست از همین فاصله هم ببینه ولی گریه برای آدمهای عادی بود نه وی یینگی که با بغض میخندید
تو دلش به حرف اومد خنده هات کجا رفته؟ شیطنت هات کجا رفته؟ عادت به ساکت بودنش نداشت
وی یینگ بی هوا چرخید و نگاهش تو نگاه جیانگ چنگ گره خورد لبخند عجیبی زد و کوزه شراب و بالا آورد و تکونش داد
_انقدر شراب خوردی که عقلت زایل شد کی میخوای به خودت بیای؟
وی ووشیان لبخند تلخی زد
_شراب تلخ میخوام تا دردهامو بی حس کنه تنها چیزی که تو سر من نیس بیم رسواییه
_خنده های از ته دلت کجاست؟چی به سر خودت آوردی؟
چی به سرش اومده بود؟ خنده عصبی که کرد جیانگ چنگ تو دلش اعتراف کرد خنده های عصبیش از گریه های شبانه اش دردناک تره
_تموم شدم نمیبینی؟وی ووشیانی که می بینی تنها جسم منه و هیچ نشونی از منهِ وی یینگ درش نیست جیانگ چنگ قلبم هنوز تو سینه ام میزنه اما جونی برام باقی نمونده شیجیه رو ببین من زندگی و عشق و خوشبختیش رو ازش گرفتم تنها فرزندشو یتیم کردم من شرافت دنیای تعلیمات رو نجیب زاده درستکار نیک نامش رو کسی که شهرتش بخاطر حمایتش از عدالت تو آشوب بود رو قربانی کردم، زندگی من عذابیه که لحظه به لحظه توش جون میدم
دلم براتون تنگ شده بودا
حالتون خوبه؟
نظراتتون رو در مورد این قسمت حتما کامنت کنید ووت یادتون نره
دوستتون دارم🐇🌸
#Suibian_Myeoni
YOU ARE READING
wangxian🐰
Fanfictionتا حالا به این فکر کردین اگر تو شهر بدون شب به جای وی یینگ لان وانگجی از بین میرفت چه اتفاقی تو دنیای تعلیمات میفتاد؟ باید کمی دیوونه تر باشم و گرنه دیوانه خواهد کرد من را درد دوران،کارش به جنون کشیده بود جنونی رو به وخامت لان ژان همون جانی بود که گ...