وارنینگ:مرگ شخصیتهای اصلی - تراژدی
...
هوسوک کسی نبود که بخواد گم بشه یا یه همچین چیزی. مخصوصا توی راه برگشت از ایستگاه قطار به خونه. از وقتی یادش میومد از یه راه رفت و آمد میکرد و مثل کف دستش اطراف رو بلد بود. برای همین وقتی چرخ جلوییِ دوچرخهاش به سنگی برخورد کرد و اون رو به خودش آورد، غافلگیر شد که با یه صحنهی ناآشنا رو به رو شده. اهل تسلیم شدن نبود، پس به راهش ادامه داد و هرلحظه که میگذشت گیج تر و نگران تر میشد. وقتی آسفالت زیر چرخ هاش تموم و به خاکی رسید، ترمز زد و با شگفتی به منطقهی باز رو به روش زل زد. جایی که تا به حال به چشم ندیده بود. شاید باید از راهی که اومده بود، برمیگشت؟ آره، باید همینکار رو میکرد. برگشتن راهحل عاقلانهای بود.
وسط ناکجاآباد، زمین پهناوری که از خزه پوشیده شده بود و تا چشم کار میکرد، خبری از هیچ ساختمونی نبود. هوسوک از روی زین دوچرخهاش خودش رو بلند کرد، با نگاه نگرانی که اخم رو میون ابروهاش آورده بود به جایی که بود، چشم دوخت.
آهی کشید و از دوچرخه پیاده شد، اون رو همراه خودش میون جنگل کشید و اجازه داد پاهاش، علف نرمی که سرتاسر زمین رو پوشونده بود رو لمس کنه و ردپایی رو روشون جا بذاره. اینکه بخواد توی جنگل پیاده راه بره، اصلا ایدهی خوبی به حساب نمیومد، مخصوصا برای کسی مثل اون که خدادادی کمی ترسو هم بود. اما چیزی اون رو برای انجامش ترغیب میکرد، چیزی که انگار اون رو به درون این راه میکشید. هوسوک نفسش رو که نمیدونست کی حبس کرده، با بازدم عمیقی خارج کرد و جلوتر رفت.
با هرقدمی که جلو میگذاشت، بیشتر به این فکر میکرد که اصلا چیشد که اینجوری شد و راهش به اینجا کشیده شد. فقط یه جنگل این اطراف بود و حالا که فکرشو میکرد، جای تعجبی هم نداشت که به اینجا برسه. با اینکه جنگل نزدیک خونشون بود اما نزدیک ده سالی میشد که هوسوک، پاش رو اینجا نذاشته بود.
پسر آهی کشید، گارد خودش رو حفظ کرده بود و اطراف رو نگاه میکرد. جنگل با چیزی که چندسال قبل بود زمین تا آسمون فرق کرده، از خاطراتش بزرگتر و یجورایی سردتر به نظر میرسید. زیرلب چیزی زمزمه کرد، صدا توی جنگل اکو شد، بعد از برخورد به درخت ها و مخلوط شدن با صدای جیرجیرک هایی که نمیتونست به چشم ببینه، به خودش برگشت.