Midnight Dream Two | vhope

801 89 19
                                    

اون دوتا بعد از پاریس دیگه هم رو نبوسیدن. برنامه‌ی سنگینی که داشتن فقط بهشون اجازه میداد بعد از یه روز سخت کاری، پر از تمرین برای کنسرت و پرومو مستقیم برن توی تخت و بخوابن. و حتی وقتی توی خونه بودن هم نمیتونستن بیکار باشن. و البته مشکل دیگه این بود که جیمین همیشه‌ی خدا توی اتاق خودشو هوسوک میپلکید.

اما با اینحال، تونستن از پسش بربیان، حداقل این چیزی بود که تهیونگ دوست داشت به خودش بگه. اینجوری نبود که بخواد هوسوک رو دوباره ببوسه نه اما خب، اونقدر هم بی میل نبود. دلش برای اوقاتی که هوسوک رو تماما مال خودش داشت تنگ بود، اوقاتی که بدون جونگکوک، جیمین و حتی سوکجینی که شب‌ها توی اتاق هوسوک میخوابید و دستهاش رو دور بدن دنسر زیباشون حلقه میکرد.

تهیونگ حسودی نمیکرد، چرا باید حسود میبود وقتی گردنبند قفلی که خودش همون شب توی پاریس خریده بود رو همیشه گردن هوسوک میدید؟

اما فهمیدن رابطه‌اشون روز به روز براش سخت تر میشد. هوسوک مقابل لمس‌هاش مشتاق‌تر بود و هربار که تهیونگ سمتش قدمی جلو میذاشت لبخند درخشان تری واسش میشوند روی لبهای خوشگلش، یا هربار که تهیونگ لمسش میکرد و اون رو بعد از هر فوتوشوت بغل میکرد، آب میشد و بهش تکیه میزد. حتی اگه بقیه هم این تغییر بین هوسوک و تهیونگ رو فهمیده بودن، باز هم کسی چیزی به روشون نیاورد. و تازه چیزی هم تغییر نکرده بود، کرده بود؟

تهیونگ همونطور که غذاش رو میجوید سری برای افکارش تکون داد. رابطه‌اشون مثل همیشه بود و هیچ‌ فرقی نکرده بود.

تهیونگ تلاش کرد وقتی هوسوک یه تیکه گوشت اضافه تر توی بشقابش گذاشت، خودش رو بی‌توجه نشون بده. تلاش کرد بیخیال طوری که قلبش گرم و مچاله عین یه گنجشک شد بشه. تلاش کرد اون درد خوشایندی که توی رگهاش پمپ شد رو ندید بگیره. حس امنیت و آرامشی که کم کم داشت بهش عادت میکرد و فقط و فقط مخصوص هوسوک بود-

"پس" نامجون از سر میز، همونطور که همگی درحال خوردن شام توی آپارتمانشون بودن، صحبت کرد. همه به خاطر روز سختشون خسته بودن و هیچکس نای حرف زدن نداشت. حتی هوسوک هم در سکوت شامشو میخورد: "فردا تعطیلیم"

"لعنتی بالاخره!" یونگی از ته دل غر زد و کاسه‌اش رو بالا آورد تا یه لقمه‌ی بزرگ بر بدن بزنه و صدای هیجان‌زده‌ی جونگکوک توی گوش‌هاشون پیچید: "بالاخره میتونم برم گیم بزنم"

نامجون سر تکون داد و با لبخند به جوون‌ترینشون نگاه کرد: "بهتره یه دلی از عزا در بیاری چون دوهفته‌ی آینده قراره بدجور شلوغ باشه. یک تن کار داریم اما خبرای خوبی هم هست"

"بهتره سریعتر بگیشون چون همین الان میخوام به کمپانی زنگ بزنم و غرامو بریزم سرشون" یونگی با لبهای جلو اومده غرغر کرد و کاسه‌اش رو روی میز برگردوند.

ʚ 𝘏𝘰𝘱𝘦𝘚𝘩𝘰𝘵 ɞ  Where stories live. Discover now