این وانشاتِ زیبا نوشتهی یک دوست خیلی عزیزه که ترجیح داده ناشناس بمونه و به من افتخارِ به اشتراک گذاشتنش رو داده🥺💘
وارنینگ: خطرِ مرگ بر اثر آب شدن قلب و عُروق.
***
درحالی که بین قفسه های چوبی و بزرگ کتاب ها میچرخید، روی کتاب ها دست میکشید و اسم هرکدام را زیر لب میگفت. پنج دقیقه ای میشد که سرگردان بین قفسه هایی که مانند هزارتو بودند میچرخید تا کتاب " فرشته سرگردان " را برای او پیدا کند.چند روز پیش باهم فیلمی به همین اسم دیدند. جمله های پر از ذوق و اشتیاق او حین دیدن فیلم دلیل حضور مرد در کتابخانه بودند.
" هی بنظرت آخرش چی میشه ؟ "
" خدای من تهیونگ گوشیت رو بده باید بدونم آخرش چی میشه هیجان دارم "
" ای کاش کتاب این فیلم هم بود، مطمئنم کتابش از فیلمش قشنگ تره "
و به این ترتیب بود که از " خانم لمبرت " ، پیرزن کتابدار پرسید و وقتی فهمید که این فیلم برگرفته از یک رمان قدیمی است ، سریع از خانه بیرون زد تا با خرید کتاب، دوباره لبخندِ چشمان او را ببیند.مرد کم کم از پیدا کردن کتاب ناامید میشد، با خودش گفت که شاید بهتر باشد از آن پسر دبیرستانی که در کارهای کتابخانه به خانم لمبرت کمک میکرد، کمک بخواهد اما همان لحظه کتاب قطوری را پیدا کرد که با یک فونت درشت ، رویش نوشته بود " فرشته سرگردان " !
با خوشحالی کتاب را از قفسه برداشت و روی جلدش دست کشید. نقاشی فرشته و شیطانی که در فیلم دیده بودند روی کتاب بود. مرد با خوشحالی راه آمده را برگشت و کتاب را روی پیش خوان گذاشت.همان پسر دبیرستانی آمد تا پول کتاب را حساب کند سپس کتاب را در پاکتی کاغذی گذاشت و به مرد جوان مقابلش داد.تهیونگ بعد از تشکر کردن از پسر، از کتابخانه بیرون رفت و راه خانه را در پیش گرفت. نمیتوانست صبر کند تا چهره بشاش آلاله زیبایش را بعد از دیدن کتاب ببیند.حدود ساعت پنج بود که تهیونگ از خانه رفته بود و بعد از گذشت دو ساعت هنوز برنگشته بود. حوصله اش سر رفته بود و حس میکرد از بس به آهنگ های جز و ارام مردش گوش داده بود داشت به خواب میرفت و دراز کشیدنش هم هیچ کمکی به خستگی اش نمیکرد.حتی لامپ های خانه را هم روشن نکرده بود چون خستگی و خواب ناشی از تمرین های امروزش تمام تنش را فرا گرفته بود. چشم هایش را بست و تصمیم گرفت درحالی که به ملودی آرام پیانو گوش میدهد یک چرت کوچک بزند تا تهیونگ برگردد.
~ ~ ~ ~ ~
از آسانسور خارج شد و به طرف در چوبی رفت.بعد از وارد کردن رمز در، وارد خانه شد که با تاریکی تمام فضا مواجه شد. با چشم هایش اطراف را گشت تا الاله اش را پیدا کند و وقتی جسم کوچکش را روی کاناپه دید، لبخند زد.
+ شیرین من این وقت روز خوابیده ؟
لامپ را روشن کرد و به طرف پسر روی کاناپه حرکت کرد. کنارش روی کاناپه نشست و به چهره ی غرق خوابش خیره شد. باوجود آن همه سروصد از خواب بیدار نشده بود. دستش را درون موهای نرم و بلوطی رنگش برد و سرش را نوازش کرد.
+ الاله ی من ؟ نمیخوای بیدار بشی ؟ برات یچیزی آوردم.
هوسوک با شنیدن صدایی به آرامی چشم هایش را باز کرد و بدنش را به دو طرف کش و قوس داد.چشم هایش را مالید و با لب های جلوامده زمزمه کرد : تهیونگ ؟ کجا رفته بودی ؟
سپس سرش را به سینه مرد تکیه داد و در بغلش جمع شد. میدانست که با این لوس شدن هایش چه تاثیری بر قلب بیچاره مرد میگذارد. کسی که همین حالا هم تحت تاثیر جادوی افسونگر مقابلش ، او را تنگ درآغوش کشیده بود و بوی تنش را تنفس میکرد.
_ یادته یه فیلم باهم دیدیم ؟ خیلی هم دوسش داشتی. اسمش چی بود ؟
هوسوک که از چند دقیقه پیش سرحال تر بود سرش را از سینه مرد برداشت و گفت : منظورت فرشته سرگردانه ؟ چطور مگه؟تهیونگ دستش را به طرف میز دراز کرد و پاکتی که کتاب درآن بود را به هوسوک داد.هوسوک با کنجکاوی پاکت را گرفت و وقتی که اسم کتاب را خواند جیغ خفه ای کشید.
+ کتاب فرشته سرگردان ؟؟ خدای من ! از کجا پیداش کردی تهیونگ ؟ فکر نمیکردم واقعا وجود داشته باشه.
مرد که از صبح منتظر دیدن این صحنه بود با چشم هایی که عشق را فریاد میزد به لبخند بزرگ الاله اش نگاه کرد.
" افسونگر بی رقیب من ! من که گفتم دنیا را به پایت میریزم، یک کتاب که دیگر چیزی نیست ! "
_ چند روز پیش از خانم لمبرت پرسیدم و وقتی شنیدم که چنین چیزی هست ، برات خریدمش . همه چیز ارزش دیدن لبخند چشم هات رو داره الاله من !
چشم های هوسوک بخاطر حجم عشقی که با آن احاطه شده بود شیشه ای شده بودند.به طرف مرد خم شد دو بار پشت سر هم گونه ی نرمش را بوسید.
+ عاشقتم.
شنیدن این اعتراف شیرین از زبان هوسوک ، هردفعه برایش مثل بار اول بود. خم شد و بوسه ی کوتاهی به لب هایش زد. چندین بار پشت سر هم خال بالای لبش را بوسید.
+ ولی تو باید برام کتاب رو بخونی. میدونی که من عاشق صدای عمیق و گرمتم
_ هرچی الاله زیبای من بگه
هوسوک لبخندی زد که با درد انگشتانش از بین رفت. آخی گفت و انگشت کوچکش که بخاطر رقص زیاد درد میکرد را ماساژ داد.