part 1

125 23 3
                                    


از ماشین پیاد شد و کولش رو روی شونش تنظیم کرد، نگاهش رو دور تا دور اون مکان کوچیک ک به گفته دیگران جزیره بود چرخوند و اخر سر نگاهش روی خونه پدر بزرگ و مادر بزرگش وایساد؛ تنها جایی که حاضر بود با کمال میل تمام عمرش رو اونجا بگذرونه. بعد از پیاده کردن چمدون ها به کمک پدر و مادرش کشون کشون با اون چمدون سنگینی ک پدر بد اخلاقش بهش داده بود سمت در حرکت کرد و با اشتیاق زنگ کوچیک کنار در و فشار داد و صدای ضعیف زنگ توی گوشش پیچید. وقتی دید کسی در رو باز نمیکنه چندبار دیگه هم این کار رو تکرار کرد تا بالاخره صدای مادر بزرگش به گوشش رسید:
*اومدم،اومدم...کیه کیههههه
+مادر بزرگ باز کنننننن. ...
پدرش با بی حوصلگی حرفش رو قطع کرد و با حالت شاکی و حق ب جانبی ک انگار دنبال دعواست حرف ش رو ادامه داد ک باعث اخم مادرش شد:
*بیا مادر جان بیا که نوه عزیز دور دونتو اوردم
و این حرف مصادف بود با باز شدن در توسط پیرزن ریز جسه و سن بالا:
*آییییی خوش اومدین خوش اومدین...بیاین تو بیاین تو
وقتی وارد خونه شدن جونگ انتظار هرچیزی رو داشت جز ی خونه دوبلکس!
البته تعجبیم نداشت با وضع مالی که پدر و پدربزرگش داشتن عادی بود ولی خب نه توی جزیره...
درگیر بررسی کردن اطراف و خونه و اتاقا بود ک صدای مادرش ک بهش میگفت فضولی نکنه اونو ب خودش اورد و بعدم صدای خنده مادر بزرگش که تازه باعث شد نگاه دقیقی بهش بندازه؛ مثل همیشه شیک پوش بود و لبخند به لب داشت ولی بر عکس تیپ و لبخندی که به لب داشت می شد فهمید ک چقدر این چند وقته فشار روش بوده این رو هم از قوضی ک به شونه هاش افتاده بود و چین و چروکایی ک بیشتر شده بودن می شد فهمید.
وقت شام ک رسید در دوباره ب صدا در اومد و هونگجونگ هم سمت در رفت و در و باز کرد و همون لحظه بود که ی پسر غریبه به شدت وارد خونه شد و به طبقه بالا هجوم برد و در رو با صدای بدی به هم کوبید!
و خب طبقه پایین اوضاع جالب نبود..همه توی شک ورود یهویی پسر ترسیده به داخل خونه بودن که در اتاق دوباره باز شد و پسر ریز جسه در حالی ک نفس نفس میزد اروم از پله ها پایین اومد و ب طرف اقای کیم پدر بزرگ جونگ رفت.
×سلام اقای کیم...هوه ببخشید یهو اومدم. ..یکی افتاده بود دنبالم
انگار نه انگار که چیزی شده زوج پیر داخل جمع شروع به خندیدن کردن که باعث خنده پسر بزرگتر هم شد و این وسط فقط پدر و مادرش بودن که با ی حالت وات د فاک داشتن ب اون چهار نفر که هیچی عین خیالشان نبود نگاه میکردن!
پسر که تا اون لحظه اون دوتا رو به چپش دایورت کرده بود رو به اون دو کرد و بعد از تعظیم نصفه نیمه تازه خودش رو معرفی کرد
×آم...ببخشید خودمو معرفی نکردم...جانگ وویونگ هستم پسر همسایه رو به روییتون
و آخر کار هم ی لبخند چاشنی اون چهره بامزه کرد که باعث لبخند مادرش و بیشتر شدن اخم پدرش شد و از اونجا که اون میدونست ک هر لحظه ممکنه پدرش به پسر کوچیکتر بپره و باعث دلخوری همه بشه دست وویونگ رو گرفت و ب طبقه بالا جایی که الان دیگه تا پایان تعطیلات تابستونی اتاقش حساب می شد برد.
وارد اتاق شد و وو رو هم دنبال خودش کشید داخل و در رو با صدای نسبتن بلندی بست و بعد اون خودشو پرت کرد روی تخت دو نفره ای که داخل اتاق بود. دادی کشید که باعث خنده پسر کوچیکتر و یاد اوری اینکه اونم داخل اتاقه شد.
بلا فاصله بعد از شنیدن صدای خنده پسرک با لبخند روی تخت نشست و به اون رو کرد،دستش رو جولو برد و خودش رو معرفی کرد:
+سلام وویونگ من هونجونگم مامان بزرگ در موردت بهم گفته بود دونسنگ کوچولو
و در اخر حرفشم ی لبخند دندون نما به اون بچه زد ک باعث کش اومدن لبای پسر به بالا شدن,
و خب...راستش وویونگ مثل اون خیلی رسمی بلد نبود رفتار کنه یا ب قول پدر عزیز تر از جانش بلد نبود باکلاس رفتار کنم پس بعد در نتیجه همین ویژگی سمت هونگجونگ شیرجه زد و بغلش کرد، و در اخر همچیو با ی جیغ خفه تکمیل کرد:
× بالاخره هیونگ دار شدمممم ایگو هیونگ کیوتم
+یااااا... مگه من بچتم که ایگو ایگو میکنی؟!
×هیونگ نگو که تاحالا کسی بهت نگفته ایگو...واو هیونگ تو چقدر پاستوریزه ای
و تنها فکری که اون لحظه داخل ذهن جونگ بود یک چیز بود"این بچه...این بچه...وات د فاک خیلی پر سر و صدا و پر انرژی بود" و حقم داشت اوم پسر با اون پست روشن و صورت پر لوپی که داشت واقعا پر از شلوغی بود و شاید یکمم رو مخ...؟
یلحظه...اینا چ فکرایی بود ک داشت میکرد؟...برای یه لحظه ب خودش اومد و سرش رو تکون داد تا فکرا از سرش برن بیرون و بعد شروع کرد ب نوازش کردن موهای دونسنگ کوچولوش:
+من پاستو ریزه نیستم بچه تو خیلی...ام...نمیدونم چی بهش میگن شاید راحت؟...اره تو خیلی راحتی
×من فقط با دیگران راحت ارتباط میگیرم همین هیونگ
و شونه هاشو بالا انداخت.
بعد از اینکه هر دو پسر با هم اشنا شدن به طبقه پایین برگشتن؛ به محض اینکه همه شروع کردن به غذا خوردن پدر بزرگش شروع به حرف زدن کرد و گرم تعریف کردن داستانی شد که به بر اساس داستان هزاران سال پیش بین جهان های ماوراء جنگی اتفاق افتاد که باعث جدایی ماوراء از دنیا انسان ها شد و با توجه به افسانه های قدیمی تنها یک راه برای ارتباط با اون جهان هست و اون هم توی دل جنگل همیت جزیره قرار داره...برای همین هزاران نفر هر سال به اون جنگل میرفتن تا اون راه رو پیدا کنن...و هنوز که هنوزه هیچ کس پیداش نکرده بود و خیلی هام زنده برنگشتن و دیگه ازشون خبری نشده..
*پدر بسه اینا همش شایعه است وجود ندارن
و این پدر مادرش بودن که همش با این حرفا مانع ادامه داستان میشدن ولی با اصرار دو پسر دوباره ادامه میداد و تعریف میکرد...
و خب این داستان بین مردم جزیره ب داستان کلبه ممنوعه معروف بود...کلبه ای ک نفرین شده بود و هر کس سمتش میرفت دیگه بر نمیگشت...
ولی آقای کیم اگر میدونست با تعریف کردن این داستان باعث چه چیزی میشه هیچ وقت نمیگفت ک اون کلبه توی دل جنگل و فقط چند صد متر باهاشون فاصله داره....

The cottage Where stories live. Discover now