part 2

57 15 2
                                    


سرعتش رو بیشتر کرد و سریع تر توی اون تاریکی محض دوید؛ به هرجا که نگاه میکرد فقط تاریکی بود و درختایی که توی هم پیچیده بودن:
_جونگ؟...جونگوی من؟...بیا پیشم...بیا پیشم
هرچی بیشتر به سمت جلو حرکت میکرد این صدا بیشتر و بیشتر به گوشش میرسید انگار ی نوار ضبط شده بود که روی تکرار گذاشته شد بود. برای یک لحظه سرش رو پایین انداخت و نفسی گرفت، تا سرش رو بالا اورد با دو چشم نقره ای رو به رو شد که که بهش خیره شده بودن و تنها اون دو تیله نقره ای بودن ک توی اون سیاهی مشخص بود.
اونقدر ب اون چشما خیره شد که حتی یادش رفت داشته از چی فرار میکرده،هرچند از همون اول هم نمیدونست، و دقیقا لحظه ای بعد"
_خوش اومدی کوچولو...

از خواب پرید،کل بدنش خیس عرق بود و نفس نفس میزد؛ این سومین باری بود که توی این ی هفته ای که به این جزیره اومده بود خواب میدید و همش هم سر همین لحظه تموم میشد دقیقا بعد از شنیدن دومین جمله از خواب میپرید و میفهمید اون همه ترس الکی بوده!
دستی ب پیشونیش کشید و عرق سردی که روش نشسته بود رو پاک کرد؛ سرشو بین دستاش گرفت و نفسش رو کلافه فوت کرد.
+هونگجونگ چت شده پسر فقط ی خوابه...ی خواب
همون موقع بود ک آلارم گوشی ب صدا در اومد و توجه پسر رو به خودش جلب کرد،با دیدن صفحه گوشی که ساعت 17 رو نشون میداد با عجله به سمت حمام حمله ور شد تا سریع دوش بگیر؛ به کلی یادش رفت بود که امروز قراره با وویونگ برن جزیره رو بگردن.
توی حدود این یک هفته یا بیشتر که اینجا بود با وویونگ خیلی صمیمی شده بود و تنها دوستش توی اینجا بود، تا جایی که از حرفای وویونگ و پدر بزرگش فهمیده بود وویونگ بخاطر اینکه تنها زندگی میکنه مردم جزیره باهاش رابطه خوبی ندارن چون از نظرشون تنها بودنش خیلی عجیب بود! و واقعا هونگ نمیدونست اونا چجوری میتونستن این پسر مهربون و کیوت رو دوست نداشته باشن.
بعد از دوش سریعی که گرفت شلوار لی یخی نسبتن تنگی رو همراه ی بولیز سفید و کت چرم پوشید و کلاه کپش رو روی سرش گذاشت. همونطور که از پله ها پایین میومد گوشیش رو چک کرد و با پیامی از طرف وویونگ مواجه شد که توش گفته بود که دم در منتظر شه؛ به طبقه پایین که رسید با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن:
+من دارم با وویونگ میرم جزیره رو بگردم، برای شام نمیام شبم دیر میام شاید رفتم پیش وویونگ لطفا نگران نشین خدافظظظ
سریع گفت و از خونه زد بیرون و اصلا به غر غر های پدرش که بهش میگفت نباید با این پسره پرو و بی ادب بره بیرون و اره منظورش وویونگ بود!
چرخی ب چشماش داد و به محض بیرون اومدن از خونه و بستن در با وویونگی رو به رو شد که با لبخند به سمتش میومد و توی اون شلوار اسلش مشکی و پیراهن نسکافه ای واقعا جذاب و از طرفی بامزه شده بود.
وویونگ تا به هونگجونگ رسید سوتی زد و سر تا پاش رو نگاهی انداخت"
×اوووو عجب هیونگ جذابی دارم
هر دوشون خنده ای سر دادن و جونگم جوابش رو داد"
+اومو پس که چی بچه هیونگتو دست کم گرفتیا...ولی بین خودمون بمونه توم خیلی خوب شدی
با تموم شدن جملش چشمکی زد و با خنده به سمت جایی که نمیدونست کجاست حرکت کرد و منتظر شد تا دونسنگش بهش بگه کجاها قراره برن
×آم..خب اول کجا رو دوست داری ببینی؟
_ نمیدونم امروز شما راهنما هستین و من یک عدد توریست همین جناب
وو سرش رو تکون داد و بعد از لبخندی جوابش رو داد"
×اوکی پس اول بریم همه جا رو نشونت بدم آخرش بریم جنگل میخوام مخفی گاهم رو نشونت بدم
+ باشه بریم

The cottage Where stories live. Discover now