"After one hundred years or so, only your grace and beauty persuades me to burgeon from the ground..."
"پس از صد سال و اندی، تنها تماشای زیبایی تو مرا ترغیب کرد سر از خاک بیرون کشم..."
غریبه بود؛ با اون محله ی پایین شهر و مردمانش غریبه بود.
بافت قدیمی و آجرهای بیرون زده از دیوار های کوتاه، دروازه های آهنی رنگ و رو رفته و نظم حاصل از بی قانونی، چشم هاش رو آزار می دادن.
شلوغی زیرزمین، اون جا رو از سطح خیابون های پوشیده از لایه ی نازک برف گرم تر می کرد. موش های انسان نمایی که زیر دست و پا می خزیدن و خودشون رو مالک زیرزمین می دونستن، لباس های کهنه و چرک آلودی به تن داشتن که موجب می شد چهره ی مرد درهم بره.
اولین باری بود که پا به همچین جایی می گذاشت، همونطور که خودش از دیدن اون محله و زیرزمین پرتحرکش متعجب بود، موش های زیرزمینی هم چشم هاشون گرد می شد و بعضی حتی بخاطر لباس های مرتب و آراسته اش و دوربین مشکی رنگی که دور گردنش تاب می خورد، دندون تیز می کردن.
سوکجین اگه می گفت راه رو اشتباه اومده، می تونست به خودش دلگرمی بده و تصورات توی ذهنش از اون محله ی مرداب مانند رو برای خودش زنده نگه داره؛ باورش نمی شد آدمیزاد اینجا زندگی می کنه، درست ۴ متر زیر زمین، توی خونه هایی پوسیده ی بلوکی، بدون پنجره، بدون حتی سقفی درست و حسابی..
حرفه ی سوکجین عکاسی نبود اما تقریبا تفریح درآمدزایی محسوب می شد. سوژه هایی که مرد انتخاب می کرد، خاص بودن.
مرد به دنبال معنای نهفته در کلمات می گشت تا اون ها رو دوباره بازسازی کنه و به رخ بشه.
اون روز به دنبال شکار زیبایی در اوج پستی و زشتی می گشت، چیزی که مدت زمان زیادی ذهن مرد رو به خودش درگیر کرده بود.
باور داشت حتی در سیاه ترین لکه ها، نقطه ای سفید و روشن به چشم می خوره؛ فقط کافی بود کمی زاویه ی دوربین رو تغییر بده!
چشم های مشتاقش هر لحظه مشغول کادربندی بودن، گاهی به عقب قدم برمی داشت و اجزای قرار گرفته توی کادر رو بررسی می کرد. انقدر از لنز دوربین به دنیا نگاه کرده بود که ناخوداگاه خطوط باریکی مقابل چشم هاش نقش می بستن و ۹ مربع ساده رو تشکیل می دادن.
تماشای اطرافش از داخل اون لنز ها قوی و گرد، دیدن هر منظره ای رو براش لذت بخش می کرد. سوکجین به جرات می تونست بگه به خود دوربین علاقه داره، نه حرفه ی عکاسی..
قدم هاش رو کف زمین خاکی می کشید و به دنبال سوژه ای رنگی تر می گشت؛ انگار کف اون زیرزمین خاک مرده پاشیده بودن، رنگ ها تیره و کدرتر از همیشه بنظر می رسیدن و توی قاب دوربین حضورشون رو به رخ نمی کشیدن.
جین علاقه ای به ادیت عکس هایی که می گرفت نداشت، احساس می کرد با اینکار ماهیت اون ها رو از بین می بره؛ حتی اگه فقط یک تغییر ساده باشه.
YOU ARE READING
Crimson 🥀 سرخ [Taejin] Compeleted
Fanfiction🥀 روایتی از تهیونگی به رنگ سرخ روی صحنه ی نمایش تئاتر 🥀 " مرد مو قرمز، روپوش مشکی بلندی به تن داشت، استین های اون از جنس تور بودن و رنگ پوست صاف و یکدستش رو به نمایش می گذاشتن. مچ دست های ظریفش رو بهم چفت کرده بود و در حالی که انگار طنابی خیالی به...