S.1 - Part 1

248 45 2
                                    


بکهیون از وقتی که یه توله گرگ بود درحال جنگیدن با تصورهای کلیشه‌ای بود. نگرش های طبیعی دسته ها، قرن ها بود که تو همون گذشته ها باقی مونده بودن ولی حقیقت اینه که جامعه هنوز هم از اون به عنوان یه امگا انتظار رفتار های خاصی رو داشت. امگاها قرار بود، زیبا، راضی، مطیع، تمیز، دلسوز و حساس باشن. بیشتر اونها تو خونه میموندن و کل زندگیشون تو الفاشون خلاصه میشد و این حال بکهیون رو بهم میزد.

البته استثناهایی هم وجود داشت و همین استثناها باعث شده بودن به زندگیش ادامه بده. بعضی از امگاها مدیر عامل کمپانی های بزرگ بودن بعضی ها هم رهبرای فعالِ اجتماعی،که از هم نوع هاشون حمایت میکردن. بعضی های دیگه تو سیاست بودن و یه تعداد انگشت شمار هم برنده‌ی جایزه نوبل شده بودن. هرچند از بین یه میلیون امگا فقط یه نفرشون خاص بود که بتونه جایزه نوبل ببره و یه میلیون امگا خیلی زیاده چون اونا مث بتا و آلفاها زیادی معمول نبودن

بکهیون یه بار که ۱۳سالش بود و تازه فرومون ها‌ش قابل تشخیص شده بودن سعی کرده بود خودکشی کنه. پدرش که یه آلفا و صاحب کمپانی خودش بود اصلا سعی نکرده بود که ناامیدی شدیدش رو نسبت به امگا بودن پسرش پنهون کنه. بکهیون تنها پسر و وارثش بود ولی به عنوان یک امگا سرنوشت بیزنسش تو دستای جفتش حالا هرکی که میبود میوفتاد. یعنی باید کارش رو به دستای یه ادم کاملا غریبه میسپرد، هرچند گفته بود که هنوزم از صمیم قلب دوسش داره و همیشه یه کار تو کمپانی براش هس ولی هرگز نمیتونه رئیس بشه.

بکهیون از خودش متنفر شده بود. از این فکت که حالا همه یجور دیگه باهاش رفتار میکردن، جوری که بیشتر جلوش محتاط بودن، متلک هایی که هرجا میرفت بهش مینداختن، حرف های خانوادش که میگفتن چقد کوچولو و کیوته و اینکه آلفاش خیلی خوش شانسِ و سوال هایی درمورد خونه داری و اشپزی ازش میپرسیدن، متنفر بود.

همون موقع بود که بعد از ۵ سال تنفر از خودش و افسردگیش وقتی که ۱۸ سالش شد به خودش قول داد که از غریزه‌هاش قوی تر میشه و به همه ثابت میکنه که میتونه ازاد باشه.
"آه، تو فقط اینو میگی چون هنوز آلفات رو ملاقات نکردی" دوستش کیونگسو همیشه اینو بهش میگفت
اونم یه امگا بود و به احتمال زیاد نمونه‌ی یه امگای کامل و پرفکت.
جدا از موهای نرم و سیاه درخشانش، چشمای بزرگش، بدن ‌ظریف و کوچیکش یه امگای مطعیع بود که الفاش رو بیشتر از خودش دوست داشت و تو اشپزی‌ هم ماهر بود و همه‌ی دستوراتش رو بی چون و چرا دنبال میکرد.
"تو نمیفهمی این یه حسی نیس که بتونی باهاش بجنگی یا مقابله کنی. اینطور نیس که علیه خواستت باشه میدونی؟ تو بیشتر از هرچیزی میخوای پیش آلفات باشی." و بکهیون فقط پوزخند میزد
میدونست که کیونگسو منظور بدی نداره و این تقصیر اون نیس که اینطوریه و برای همینه که اونا بهترین دوستای همن. ولی بازم نمیتونن خودشون رو کنترل کنن و وارد اینجور بحث ها نشن.

[Pᴇʀ Tʀᴀɴs] Nᴏᴛ Lɪᴋᴇ Tʜᴇ Oᴛʜᴇʀs 🐺Where stories live. Discover now