𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐡𝐨𝐩𝐞

132 33 49
                                    

صبح شد،بانو عمره و ریما هرچند خون و مالین برگشتند،اما او نیامد!
برای کار روزانه همه مان را بیرون کشیدند،اما او نیامد!
شب هنگام برگشتیم و باز هم‌ او نیامد!
تا صبح را بدون لحظه ای پلک نهادن بر هم به در چشم دوختم و باز هم او نیامد!
انگشت هایم از بس ناخن هایم را جویده بودم به گزگز افتاده بودند و سرم به طرز وحشتناکی درد گرفته بود. میدانستم از استرس است، در تمام سال های تحصیل و اشتغالم این سردرد لعنتی همراه یکایک لحظات استرس زایم بود.
سهمیه نان امروز را داده بودند و من حتی یک ذره اش را نتوانستم بخورم.
مادربزرگ چیزی در گوش ریما گفت که توجهی به آن نکردم.
÷ته یونک!¹
با همان لهجه همیشگی اش نامم را صدا زد و بالاخره توانستم لحظه ای چشم از ضربات متعدد و سریع نوک کفشم به زمین بردارم.
+بله؟
÷ننه میخواد دو کلوم باهات حرف بزنه،حوصله داری ترجمه کنم؟
هرچند که ذره ای حوصله نداشتم اما نه دلم آمد نه بگویم و نه در شان زنی به سن مادربزرگم بود که پسش بزنم.
+آره آره
مادربزرگ چند جمله به زبان محلی شان گفت و من آویزان شدن چهره ریما را دیدم،با دودلی رو به سمت من برگرداند و به سختی لب باز کرد.
÷ننه...ننه میگه برای هر اتفاقی آماده باش!چون احتمالا اون پسره هیچ وقت دیگه برنگرده!
میدانستم!...من که میدانستم!...من از همان شانزده روز پیش این را میدانستم!...پس چرا حالا مثل یک سیلی درون صورتم نشسته بود و درد جایش برایم غیر قابل تحمل بود؟...من که حتی به روزی که رفقایش در مقابل تابوت چوبی اش احترام نظامی میگذارند هم فکر کرده بودم!...پس حالا چه چیزِ این حرف این چنین برآشفته بودم؟
در جوابم فقط توانستم سری تکان دهم و دیگر چیزی نگویم. یعنی واقعا برنمیگشت ؟یعنی همه چیز همینجا تمام شده بود؟یعنی قرار بود حسرت یکبار دیدنش به دور از تاریکی اینجا به دلم بماند؟
اما من هنوز هم امیدوار بودم!با اینکه میدانستم به احتمال زیاد صحبت های مادربزرگ درست است اما تحمل کشتن همین روزنه کوچک و نورانی امید که به نرمی و کمرنگ به من لبخند میزد را نداشتم!
مهم نبود یک دقیقه دیگر،یک ساعت دیگر،یک روز،یک ماه و حتی یک سال دیگر!من منتظر میماندم تا او برگردد!
همانطور هم شد!من دقیقا ده روز تمام برای بازشگتش منتظر ماندم!در حالی که دیگران او را خاک کردند، حلوایش را خوردند و برای شادی روحش هم دعا کردند!
آن روز هم مثل همیشه همه را از سلول ها به قصد کارکردن بیرون کشیدند،من هم بند های کتونی سفید رنگم که این روز ها بیشتر به خاکستری میزد را محکم کردم و به راه افتادم.
در ذهن خودم این ایام را احتمالا از شدت گریه ناراحتی مانند میت گوشه سلولمان میگذراندم اما یکی دو روز که گذشت دیدم با این اوصاف من هفته آینده را هم نمیبینم پس اگر او برگردد هم احتمالا با جنازه ام مواجه خواهد شد،اینطور نیست؟
بنابراین تصمیم گرفتم قوی باشم و زنده بمانم تا زمانی که او برگردد!من که مانند دیگران حلوای او را در ذهنم نخورده بودم!
به چهارپله² وسط ساختمان رسیدیم که دو سه غول بیابانی دیگر از پله های سمت چپ پایین آمدند و راهمان را سد کردند،در جمعیت چشم گرداندند و ناگهانی یکی شان نیشخند کریهی زد. لعنت...لعنت...لعنت! از هیچ چیز به اندازه این لبخند هایشان از میان آن انبوه ریش و پشم که دندان های بعضا یکی در میان و زردشان را به نمایش میگذاشت متنفر نبودم!
نفر وسط قدمی جلو گذاشت و جمعیت شکافته شد، امیدوار بودم از کنار من هم مانند بقیه بگذرد و کاری به کارم نداشته باشد که متاسفانه دقیقا کنار من ایستاد، بازویم را گرفت و بیرون کشید. کسی حتی نفس هم نمیکشید چه برسد به اعتراض!البته حق هم داشتند و من هم توقعی نداشتم!بقیه مسیرشان رو به محوطه را ادامه دادند و من را هم از همان پله های سمت چپ بردند. قلبم به سرعت پیستون های بخار میکوبید و صدایش در گوش هایم به اندازه ضربات طبل جنگ بلند و رعب انگیز بود. یادم به سر و گوش آب دادن های کریسیتن در محوطه افتاد،نکند این هم زیر سر خود مکارش بود؟به دفعه قبل فکر کردم، خرجش این بود که دهانم را میبست تا کاری نکنم و یقینا اینبار تمام راه های فرار را به رویم میبست و احتمالا چاره ای جز همان قسمی که بار اول با خودم خوردم نداشتم! با این اوصاف یعنی اینها آخرین نفس هایی بود که میکشیدم؟
این مکان را میشناختم،معماری کاملا متفاوت از بقیه بنا داشت و بیشتر شبیه یک هتل بود. از جلوی اتاق قبلی گذشتیم و اینبار به آخر راهرو نزدیک تر شدیم،یکی از در ها را باز کردند و با نهایت خشونت درونش هلم دادند.
با صورت به سرامیک های روشن و تمیز خوردم و بینی و پیشانی ام از شدت درد رو به بیحسی رفتند.
به سختی بالا تنه ام را بلند کردم و چشمم به صحنه ای افتاد که ای کاش همانجا جان میدادم و نمیدیدم.
کریستین روی تخت لم داده بود و با باز گذاشتن کمر شلوارش دم و دستگاه راست کرده اش کاملا در دید قرار گرفته بود.
×خوش اومدی عزیزم!استراحت خوش گذشت؟
به سختی از جا بلند شدم و رویم را برگرداندم تا چیزی از آن صحنه کثیف نبینم،گرمی خون را پشت لبم حس کردم.
از گوشه چشم متوجه شدم از جا برخاسته و دارد به سمتم میاید،لعنت این بار چطور باید فرار میکردم؟
دور تا دور اتاق را از نظر گذراندم،دو در یک سمت بود و طرف مقابلش در ورودی،یک دست میز چهارنفره، گلدان رویش،تخت،پاتختی ها و آواژور و حتی کمد دو در چوبی...خب وسیله برای درگیری به اندازه کافی بود! درد فقط اینجا بود که آیا حریفش میشوم یا نه!
در همین فکر ها بودم و از نزدیک شدن کریستین غافل شدم،روبرویم قرار گرفته،فکم را در دست گرفت. حالم از گرمای دستش به هم میخورد.
×خدایا!ببین چی به سر صورت خوشگلت اومد!البته با این باریکه های خون هنوزم خوشگلی!خوشگلترم میشی!
عجب توانایی داشت کریستین!فقط با حرف زدنش ظرف مدت کمتر از ده ثانیه زبان انگلیسی را از چشمم انداخت!
سرم را محکم به راست چرخاندم تا رهایم کند اما او محکم تر فکم را چسبید و حتی صدای تقه ای که استخوان فکم داد را هم شنیدم.
×فکر فرارو از سرت بکن بیرون بچه!اینبار دیگه نمیزارم!مهم نیس بالا بیاری یا خون تف کنی،این دفعه نمیزارم قصر در بری!
جمله اش را تمام کرد و با آرامش مشغول قدم زدن به سمت مخالفم شد.
نگاهم به سمت پاتختی چوبی کشیده شد،اینبار عوض آن شیشه تراشکاری شده یک بطری ودکای سبز رنگ روی آن قرار داشت،به نظر آخرین راه چاره میامد!حالا که ده روز انتظارم راه به جایی نبرده بود و به نظر وعده ملاقات مان را باید در زندگی بعدی میدادم پس چه بهتر که هرچه سریعتر به استقبال آن بروم!
از غفلت چند ثانیه ای او استفاده کردم و به سمت آن میز کوچیک جستم،شیشه را بلند کردم که کریستین به سرعت از سمت دیگر تخت نگاهم کرد.
×مشروب؟البته!لیوانا تو کمد پش....!
×بدش من لی!
داشت با شوخی و خنده پیش میرفت که برای لحظه ای نگاهمان در هم تلاقی کرد،به گمانم جدیت درون چشم هایم را دید که به سرعت تغییر موج داده و دستش را برای گرفتن شیشه دراز کرد.
×لی!گفتم بدش من!مهم نیس چه بلایی سر خودت بیاری من دیگه کوتاه نمیام!شده با جنازت هم میخوابم!پس فکر احمقانه ای نکن!
چند لحظه‌ای صبر کرد تا حرف هایش تاثیر خودشان را بگذراند و کوتاه بیایم.
×پس اینطوری میخوای بازی کنی؟باشه!میخواستم برات از ی پسره هموطن بگم!فک کنم میشناسیش نه؟یک ماهی هست که اومده اینجا!
دست و پایم به آن ثانیه یخ کرد!او را نمیگفت؟نه؟
برای چند ثانیه مات و مبهوت به او نگاه کردم،از غفلت دوباره ام استفاده کرد و به سمتم،تخت را دور زد، هنوز سه چهار قدمی فاصله داشتیم که فهمیدم چطور سعی دارد گولم بزند،به سرعت شیشه در دستم را به دیوار پوشیده شده با کاغذ دیواری زرشکی کنارم کوبیدم و محتویاتش بر همه جا از جمله صورت و لباس های خودم پاشید.
کریستین در همان فاصله از من سرجایش خشک شد و من برای تهدیدش سر شکسته را به سمت گردنم گرفتم.
×فکر میکنی دروغ میگم نه؟میتونم ببرمت پیشش!البته اگه کارش تموم شده باشه و از همه مهمتر، هنوز زنده باشه؟!
لعنت!چرا انقدر بی رحمانه با دلم بازی میکرد؟
جوشش اشک درون کاسه چشمانم را احساس میکردم اما اجازه ریزش به آنها نمیدادم،کریستین منتظر همین بود!او تیری در تاریکی انداخته و منتظر بود واکنشم را ببیند!خب یقینا میدانست من یک پسر هموطنم خودم اینجا میشناسم،به هر حال هم سلولی بودیم!وگرنه از کجا میخواست بداند او برای من بیشتر از یک هموطن و هم‌سلولی است؟این رازی بود میان من و خود من!
+خب؟ربطش به من چیه؟
×شوخی میکنی لی؟فکر میکنی نمیدونم چطوری شبا براش بی قراری میکنی؟هی پسر!تظاهر نکن!من که میدونم حاضری جونتم براش بدی!
شاید کریستین راست میگفت،من حاضر بودم جانم را هم برایش بدهم!
من بازی را شکست خورده بودم و نمیتواستم دیگر کاری کنم،کریستین از همه چیز خبر داشت!
×میدونی آلان تو چه حالیه؟میدونی ده روزه کمتر از پنج ساعت تونسته بخوابه؟میدونی آلان داره گذر دوهزارمین ولتاژ برق از تنش رو تحمل میکنه؟میدونی از پریروز حو...
+بس کننننن!بس کن عوضی!بس کننننن!بس کننننننن!خفه شو...خفه شو...خفه شو آشغال!
صدای فریاد های بلندم گوش های خودم را هم به درد آورد،تصور او در این وضعیت آتشم میزد،ناخودآگاه بغض ده روزه ام شکست و با بغل کردن زانوهایم به گریه نشستم. آتش گرفته بودم،آتش گرفته بودم از دلتنگی،از آنچه کریستین میگفت،تصور یک صدم دردی که می کشید هم برایم غیرقابل تحمل بود،داشتند چه بر سرش می آوردند؟
برای لحظه ای سرم را بالا آوردم،کریستین در فاصله یک قدمی ام لبه تخت نشسته بود و سر شیشه ی سبز رنگ را درون دستش تکان میداد.
لعنت،کی توانست از دستم درش بیاورد؟
پیش از آنکه بفهمم چه اتفاقی افتاده دست های کریستین در هوا بلندم کرده و روی تخت کوبیدم. تکه های شیشه که روی تخت پاشیده بود تماما درون کمر و ران هایم نشست،هیس غلیظی از درد کشیدم و فشاری آوردم تا بازوانم را از فشار دست های کریستین آزاد کنم.
×انقد وول نخور!اگه باهام راه بیای میزارم ببینیش!
برایم مهم نبود!نکه دیدینش مهم نباشد،نه!مهم که چه عرض کنم مایه حیاتم بود!اما نمیتوانستم بخاطرش تن به خواسته کریستین بدهم!
سر کریستین مانند دفعه قبل درون گردنم فرو رفت و محکم زیر گوشم را گزید،آخ بلندی از درد گفتم و بیشتر به تنش فشار آوردم،جدال هر دویمان را خسته کرده بود اما من برایم اهمیتی نداشت،آخرین چیزی که داشتم خودم بودم و نمیتوانستم بگذارم به همین راحتی این را هم بگیرند!
بالاخره کریستین بالاتنه اش را از رویم بلند کرد اما ران هایش دو طرف تنم کیپ تر شد.
ناگهان سوزش شدید طرف راست صورتم احساس کردم و صدای سیلی درون اتاق پیچید
×برا من ادا دختر تنگای سیزده چهارده ساله رو در نیار! میدونم قبل این شبی زیر ده نفر به گا میرفتی!
از ادبیات سخیفش حالم بهم خورد،احساس میکردم از ارزش انسانیم کاسته شده!
دوباره پیش از آنکه بتوانم از پس زخم حرف هایش و درد سیلی اش بر بیایم آنچنان به سمت لب هایم حمله برد که از برخورد فک هایمان درد شدیدی در صورتم پیچید. کمر و پاهایم از فشار خورده شیشه ها میسوخت و کریستن بدون توجه مشغول انجام بوسه ای کثیف و تهوع آور با وجود آن دو سه کیلو ریش و پشم طلایی رنگ با من و گشتن به دنبال چیزی در کشوی پاتختی بود.
ناگهان صدای بلند شکستن چیزی در گوشم پیچید اما آنچنان در قفس تن کیریستن به دام افتاده بودم که ذره ای نمیتوانستم تکان بخورم تا ببینم چه اتفاقی افتاده.
طولی نکشید که بوی شیرین و سنگینی اتاق را فرا گرفت،مشخص بود شیشه عطر در میان جدل کریستن و کشو که با همین شکستن آرام گرفته بود شکسته است.
بوسه نفس گیر و مزخرف کریستن همچنان ادامه داشت و سر من لحظه به لحظه سنگین تر میشد،بوی عطر اذیتم میکرد و محتویات معده خالیم را در دهانم احساس میکردم،ذره ذره کرختی بدی تنم را در بر گرفت و هر چه کردم خودم را کمی تکان دهم تا آن مرتیکه نجس متوجه حالم شود و دست بردارد افاقه نکرد،در نهایت دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد و از آنجا به بعد را دیگر به یاد ندارم.
_________________________________________
¹تلفظ عربی اسم تیونگ،ته یونک هست((tehyoonk)).
²فکر کنید چهارراه که به جای چهار تا مسیر به شکل + چهار سری پله به شکل + داره.
_________________________________________
سلام عرض شد
عرضم به حضور شریفتون که آقا
افتادیم تو سراشیبی و ی هفت پارت دیگه این بوک تمومه،حقیقتا از اولم تو دو فصل تصورش کردم و قصدم هم نوشتن فصل دوم هست،ولی حس میکنم ایدم برای فصل بعد لیاقت نوشته شدن نداره و گند میزنه به فصل اول و از طرفی هم اگر ننویسم داستان نیمه تمومه!
چه غلطی کنم؟ی تزی بدین خواهشا!

𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ