دو سه روزی به روال عادی دو ماه پیش،گذشت که البته برای من همین جای شکر داشت.
به تازگی غروب شده بود که صدای جیغ و فریاد های وحشتناکی بلند شد،البته این وضعیت همیشه بود! از میان این همه سلول و افراد داخلشان هر یک ساعت کسی پیدا میشد که از ناراحتی،درد و... فریاد بکشد و گریه کند تا یک ساعت بعدی که ناله های نفر بعدی بلند شود!اما این صدا آشنا تر بود!عمره بانو واضحا گوش هایش را تیز کرده بود و او هم روی زانوهایش ایستاده، آماده بلند شدن بود. طولی نکشید که در گشوده و صاحب صدا دقیقا روی من افتاد. ریما بود!با سر و صورت خونی و لباس های پاره پاره ای که پولک های رنگی و قشنگش عمدتا ریخته بودند. علی رغم ناتوانی مشهودش به سرعت خود را جمع کرده و از رویم بلند شد،ناگهان چشمم به سینه برهنه اش که سعی داشت با دست آن را بپوشاند افتاد. یقه اش تا جایی بالای شکمش پاره شده بود و برجستگی های زنانه اش پیدا بود. به سرعت سرم را چرخاندم تا معذب نشود که چشمم به او افتاد. به همراه عبدالله که دست بر گردنش انداخته بود هر دو به سمت دیوار چرخیده و مشغول صحبت بودند. کاملا واضح بود که بخاطر شرایط ریما اینکار را کرده اند و سرعت عملشان مرا شگفت زده میکرد!
صدای گریه های ریما همه مان حتی دخترش را سر جا خشکانده بود و کاری نمیتوانستیم بکنیم. لحظاتی طول کشید تا عمره بانو خودش را به او رسانده و در آغوشش گرفت تا آرامش کند،در همین بین صدای او بلند شد که به عربی حرف میزد. ریما ساکت شد و او هم در حالی که سرش را تا گردن در گریبان فرو کرده و پایین انداخته بود به سمتمان برگشت.
_میتونم شالتو قرض بگیرم؟اگه زنده برگشتیم کره یدونه بجاش برات میگیرم!
ناگهان به کره ای با همان لهجه بوسانی که این روزها مهمان زبانش شده بود شروع به حرف زدن کرد که یک معنا بیشتر نداشت،مخاطبش من بودم!
+مال خودته این!بگیرش!
و شال را به سمتش انداختم.
دلم میخواست وقتی گفت اگر زنده برگشتیم لنگه اش را برایت میخرم بگویم یک شال زرد_ مشکی که برای من زیبایی و ارزشی ندارد! آنچه آن را خاص کرده صاحبش، عطرش و خاطراتی که درونش دفن شده، است!
نگاهم را به او دادم که یک گوشه شال را دست گرفت، طی یک حرکت از قطر و دو نیمه اش کرد. بشکنی زد تا حواس ریما را جمع کند، شال را به دور گردن خود گره داد، لبه هایش را درون یقه اش فرو کرد و سپس نیمه دوم را به سمت ریما انداخت که به کمک عربی دست و پا شکسته ام فهمیدم تشکر میکند! داشتم فکر میکردم نیمه دوم برای چیست که او مشغول باز کردن گره و دوباره بستن آن تکه پارچه به جایی پایین کمرش شد، تنها احتمالی که به ذهنم میرسید این بود که پوشش های پایین تنهِ زیر قبای بلند و زیبای ریما به هر طریقی از بین رفته اند، برجستگی پشتش از روی لباسش نمایان است و تکه دوم شال قرار است آن را بپوشاند!
وقتی از اینکه ریما حرکتش را دیده اطمینان پیدا کرد شال را باز کرده و سمت او برگشت،عمره بانو از جا بلند شد و با گشودن لبه های حجاب بلندش که فهمیده بودم در اینجا به آن عبا میگویند برای او محفظه بسته ای ساخت تا بتواند مشکلش را حل کند.
یکی دو ساعتی به گپ و گفت های عبدالله،او و ابراز دلتگی و گریه های باوشین در آغوش مادرش گذشت تا آنکه هر کس از شدت خستگی پس از کار روزانه گوشه ای افتاد و به خواب رفت،به جز من و او که بی صدا روبروی هم نشسته بودیم و یکدیگر را مینگریستیم.
+ی سوالی ذهنمو درگیر کرده!
_چی؟بپرس!
با خیال راحت و لحن آزادانه ای گفت که میلم را برای پرسیدن بیشتر میکرد.
+امشب...میتونستی شالو بدی ریما و بگی چطور تا بزنه و گرهش بده تا بتونه بپوشتش!چرا عملی نشونش دادی؟
پای چپش که طبق عادت کف زمین دراز بود را از حد فاصل ران و ساق پای راست که جمع شده و دستش را به آن تکیه داده بود گذراند و راست تر نشست.
_دو تا دلیل داشت!یک اینکه توضیح دادنش برای خود من سخت بود و اونو هم معذب میکرد دو اینکه وقتی یکبار من انجامش دادم تکرار کردنش برای اونم راحت تره و کمتر احساس شرم میکنه!این جماعت اکثرا مسلمونن،تو انجام روابط خیلی حساس تر از ما هستن و به اندازه ما آزاد یا بیخیال نیستن!تجاوز یا اصلا برقراری ارتباط جنسی با افراد ناشناخته براشون خیلی سخت تره و علاوه بر لطمه روحی و جسمی که میخورن این احساسو بهشون میده که به اعتقاداتشون بی احترامی شده و برای آدمای معتقدی مثل اونا این خیلی سخت تره پس نمیخواستم منم یکبار دیگه این احساسات بد رو بهش منتقل کنم!
یعنی میخواست بگوید تمام این افکار در عرض همان پنج شش ثانیه به ذهنش رسیده؟دستخوش!ذهن من اصلا به این جاها قد نمیداد!
+هوم!میگم...امشب همون قراره!
به آرامی زمزمه کرده و دیدم که چشم هایش چطور تنگ شد.
_کدوم قرار؟
+همون نامه که بهت گفتم!
به سرعت از جا پریده و سمتم خم شد.
_جدی میگی؟کجا قرار دارین؟
+گفت همون جای قبلی!
_خب اون جای قبلی کجاست؟
چهره پَکَرَش موقع پرسیدن این سوال بعد از مدت ها ذره ای به خنده واداشتم،با دست به تک حفره بالای دیوار اشاره کردم.
+از اونجا بهم دادنش!
_پس از همونجام باید ارتباط بگیری!بلندت میکنم،از همونجا حرف بزن!
نه!نمیتوانستم سر زیر بار این کار ببرم!چهره زرد و دستان لاغر شده اش بیانگر شدت ضعف جسمانیش بعد از آن دوره های طولانی شکنجه بود و نمیتوانستم قبول کنم با چنین وضعیتی بخواهد مرا هم کول کند!
+نه،ی راه دی...
_حرف الکی نزن لی تیونگ، راه دیگه ای نداریم! ضمنا نگاه نکن که هم قد و هیکل های راک نیستم، بلند کردن تو بعد این همه سال جون کندن تو ارتش کاری نیست که از پسش بر نیام! حالام گوش کن ببین چی میگم!
با حرف هایش عملا لالم کرد و نتوانستم چیز دیگری بگویم، پس تمام حواسم را جمع کردم تا درست به خاطر بسپارم چه میگوید.
_مواردی که بهت میگمو حفظ کن،یک کلمشم عقب و جلو بگی بدبختیم!اول از همه رمز!شراب چاتو مارگو از بوردوی فرانسه رمزتونه!تا اینو نگی باور نمیکنن خودتی و برای حرفات تره هم خورد نمیکنن!پس اول از همه رمز! بعدش منتظر میشی تا طرف مقابل هم رمزو بگه که مطمئن شی خودش اومده سر قرار و گولت نمیزنن!یبار دیگه متن نامه رو بگو تا رمزو پیدا کنیم!
لازم نبود بگوید، رمز آنقدر واضح و تابلو بود که خودم هم تشخیصش داده بودم!
+رمز دو تا چال گونه داره، هست!
اخم هایش از تعجب کمی در هم کشیده شد.
_کی بهت گفت؟
+آخر همون نامه نوشته شده بود، مشخص بود!
_گندش بزنن! چه تابلو! به هر حال!بعد قضیه رمز اطلاعات جشنو بگو! تاریخ، حضار، علت برگزاری و اون عدد ها و نشونی هایی که برای من گفتی، تمام و کمال! اما بعد از این! وقتی هرچی خودت فهمیدیو گفتی تموم شد رفت نشونی اتاقی که با حسام ناجی بودی و موقعیت اتاق کریس نامی که گفتیو براشون شرح بده! من ندیدمش و نمیدونم کجاست که کمکت کنم اما هرچی دیدیو بگو! تعداد پله، نیرو، حتی طراحی داخلی و صداهایی که زمان رفت و آمدت شنیدی! فکر نکن ممکنه اضافی و بدردنخور باشه، شمار مورچه های رو زمینم به کار میاد! اما آخرش این چیزایی که میگمو بهشون بگو! اول از همه میگی اینارو پیترپین گفته! یادت نره! پیترپین! میشناسیش که؟
+آره آره، شخصیت کارتونیه دیگه نه؟
_آره خودشه! یکم حرف هام نامفهوم بنظر میاد پس به معناش توجه نکن و مث ی شعر خارجی حفظش کن! میگی ساعت پنج آزاده! کرم خاکی زیاد اینجا هست و همبرگر خورا هم هستن! پیترپین با توپ فوتبال ناقوس سر میده و پستشو لحظه ای ول میکنه که گردو بازی تموم شده باشه! فهمیدی چیشد؟ یبار دیگه میگم!...
لحظه ای شک کردم از شدت فشار مخش تاب برداشته باشد اما نه! او جدی بود و انگار شوخی نداشت! اما این کلمات برای رمز بودن زیادی مضحک و مسخره بودند!
هرچه بود به او اعتماد کرده و جملات را چند باری پس از او تکرار کردم.
به گمانم بیش از دو ساعت بود سرش را به دیوار تکیه داده و در سکوت چشم هایش را بسته بود که ناگهان با صدای بم و آرامی گفت:((وقتشه!))
منظورش را فهمیدم اما از شما چه پنهان به طرز وحشتناکی میترسیدم! خودم هم علتش را نمیدانم اما لعنت! این اولین باری بود که من از این کارهای دزد و پلیسی میکردم و اگر نمیترسیدم جای تعجب داشت.
_بلند شو!
طبق دستور، پس از او از جا برخاسته و به اشاره اش زیر حفره دیوار ایستادم. منتظر بودم ببینم حرکت بعدیش چیست که ناگهان احساس کردم چیزی بین پاهایم است، پیش از آنکه بتوانم فریاد بزنم و ترسم را ابراز کنم صدای هیسش فریاد را در گلویم خفه کرد و روی شانه هایش قرار گرفتم.
صورتم را به حفره مذکور چسباندم و به آسمان پرستاره روبرویم خیره شدم که دو ماهی بود از دیدنش بی بهره بودم! ناگهان یک جفت چشم فوق العاده وحشی و ترسناک روبرویم قرار گرفت، زهله ترکاندم! چشم هایی کشیده به سبک شرقی و ابروهایی تیز و نسبتا نازک! دو تیرگی نقطه ای هم پشت یکی از چشم ها بود!
به سرعت هر آنچه میدانستم را پس از دریافت رمز از طرف مقابل با نهایت استرس و ترس گفتم و بی هیچ پاسخی آن چشم ها از دیدم پنهان شد.
او با آرامش بر زمین گذاشتم و پس از آنکه جمله ((همرو گفتم)) را زمزمه کردم خود را روی زمین انداختم تا تن سِر شده از استرسم هر چه سریع تر به خواب برود._________________________________________
من مجددا عذر میخوام،دیشب هرکاری کردم پابلیش نشد.
راستی پارت بعدی آخرین قسمته!
أنت تقرأ
𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫
أدب الهواةبه نظر کسی متوجه عدم حضورم نشد! در یکی از راهرو های فرعی بودم و برجستگی های تن محکم پشت سرم را حس میکردم. قبل از آنکه بتوانم حرفی بزنم سری کنار گوشم چسبید و آخ که شنیدن آن صدا در اوج سرگردمی و عجز چه لذتی داشت! _باهاش نرو،بخاطر خدا باهاش نرو!یکم...