𝐋𝐨𝐜𝐤𝐞𝐝 𝐦𝐨𝐮𝐭𝐡

126 30 20
                                    

نتوانستم جمله ام را تمام کنم
زبانم بند آمده بود
باور نمیکردم!
در فاصله ده پانزده متری ام چهار پنج نفر حول یک صندلی الکتریکی¹ ایستاده بودند،مردی بسیار آشنا روی آن نشسته بود و سرش از عقب روی لبه کمری افتاده بود.
دلم نلرزید
بلکه آتش گرفت!
صورتش کامل جمع شده و فرو رفته بود،پوستش از زردی رو به سیاهی میزد و خون روی مچ دست ها و ساق شلوارش خودنمایی میکرد.
دلم میخواست گریه کنم،فریاد بکشم،با تمام توان بدوئم و در آغوشش بگیرم،در صورت کریستین و همه آنهایی که آنجا ایستاده بودند تف بیاندازم،اصلا بزنم،بکشم،به آتش بکشم....!اما توانایی اش را نداشتم!هنوز نتوانسته بودم آنچه میبینم را هضم کنم که یکباره بدنش با ریتم یکسانی شروع به لرزیدن و پرش کرد،احساس کردم کسی قلبم را به چنگ گرفته و میفشارد،سرش مرتبا به لبه صندلی میخورد و انگار ناخودآگاه مچ هایش را می کشید تا آزادشان کند.
×زیادی ساکته!نزدیک دو هفتس وضعش همینه اما یک کلمه بیشتر نگفته!هرچند همین یک کلمه هم خیلی کاربردی بود!
کریستین با خنده زیر گوشم زمزمه کرد و آژیر خطر در سرم به بلندترین حالت ممکن به صدا در آمد.
یقینا به اینجا آوردن من الکی نبود!هدفی از این کار دارد!به سختی چشم از جسم او که مرتبا عضلاتش از جا میپرید و محکم به بدنه صندلی میخورد گرفتم و اشک های حلقه زده درون چشمم را جمع کردم.
سعی کردم صدایم بی حس باشد و چهره ام هم خنثی.
+یکم زیادی وحشیانه نیست برای اعتراف گرفتن؟
همان طور که پشتم به کریس بود به سختی گفتم.
×گفتم که،زیادی ساکته!برای اولین بار از خود مقر نیرو فرستادن از زیر زبونش حرف بکشه!
+خب...خب...داروی توهم زا بهش بدید!سریع ترم هست!
مهم نبود بعدا ارتش چه بلایی به سرش می آورد فقط میخواستم از این وضعیت نجاتش دهم.
×جواب نمیده!نمیدونم چه غلطی کرده ولی بدنش به توهم زا مقاومه!²
+خب...خب حالا ربط اینا به من چیه؟
احساس میکردم تک تک کلمات را گم کرده ام و مثل بچه هایی که تازه زبان باز کرده اند دارم حرف میزنم.
×واقعا مهم نیست برات؟این پسره نزدیک دو هفتس بی وقفه داره عذاب میکشه،مهم نیس برات؟
قبل از آنکه بتوانم پاسخ دهم فریاد آشنایی از جا پراندم،خودش بود مثل روزهای اول که مجروح شده بود از میان دندان های قفل شده اش داشت فریاد کنترل شده ای می کشید که نشان میداد تا چه حد درد دارد و تحت فشار است.
داشتم کم می آوردم،دیگر نمیتوانستم نقش بازی کنم! هر لحظه میرفت که پیش پای کریس زانو بزنم و التماسش کنم رهایش کنند.
×می بینی؟داره در حد مرگ درد میکشه اونوقت میگی ربطش به من چیه؟واااو!من نصف اینارو سر تو بیارن جون میدم!چطور برات مهم نیست؟
از مقایسه کثیفش حالم بهم خورد،چطور به خود اجازه میداد آنچه در دل من میگذشت را با هوس کثیف خودش قیاس کند؟
+خب نه که برام مهم نباشه!بالاخره آدمه و داره زجر میکشه!ولی گیرش به من چیه؟
رگه های شک و تردید را در صورتش داشتم می دیدم،انگار روشم جواب داده بود و داشت مطمئن میشد احساسی به او ندارم!میترسیدم بفهمند و به واسطه من بخواهند تحت فشار بگذارندش یا بابت این مسئله بیشتر اذیتش کنند.
×باشه!صبر کن تا بیام!فکرشم نکن بری جلو!
قصدش را هم نداشتم!اینجا اتاق کثافتکاری های کریستین نبود که با ذره ای داد و هوار راه انداختن کارم بشود!
محیط از لحاظ اندازه حداقل بیست برابر آنجا بود و پنج شش نفر با اسلحه در آن حضور داشتند.
کریس رفت و من دوباره ناخودآگاه نگاهم را به او دوختم،هرچه بیشتر میگذشت میلم به مرگ در همان لحظه بیشتر میشد و آتش درون قلبم شعله ور تر!چه داشت بر سرش میامد؟قفسه سینه اش با سرعت بالا و پایین می شد و و انگشت هایش واضحا می لرزید،دلم میخواست روی همان زمین بتنی بنشینم و آنقدر خاک نداشته اش را چنگ بزنم تا همانجا جان بدهم اما این صحنه را نبینم. به گمانم کمتر سه دقیقه زمان برد تا کریستین از صحبت برگردد اما برای من نزدیک به سه دهه گذشت.
×برو بشین اونجا!
کریس به صندلی روبروی او اشاره کرد و من دلم لرزید، نمیتوانستم!نمیتوانستم از نزدیک بروم و حالش را ببینم!مطمئن بودم اگر روبرویش قرار بگیرم وا داده و همه احساسم را لو میدهم و تمام نقشه ام نیست و نابود میشود!
+ولی...ولی این زیادی ترسناکه!
بهانه الکی آوردم اما کریس در جواب فقط خفه شویی تحویلم داد و به سمت آن صندلی لعنت شده کشیدم.
چند ثانیه بعد مثل بچه های مهدکودکی در دفتر مدیر روی صندلی نشسته بودم و دورمان را گرفته بودند، سعیم بر این بود به هر کس و چیزی الا او نگاه کنم تا دچار تزلزل نشوم.
حالا که دقت میکردم هر پنج نفری که به جز کریس اینجا ایستاده بودند هیکل های ورزیده ای داشتند، روپوش های سفید آزمایشگاهی تنشان بود با لباس های شخصی!اما آنچه عجیب بود پوتین های خاکی_ خاکستری شان بود!این پوتین ها نظامی بودند و فقط پای نظامیان یک کشور آن ها را دیده بودم!
=میدونی اسم این چیه؟
یکی از حضار که روبرویم ایستاده بود گفت و به ناخنش به دسته فلزی صندلی کوبید.
=پرسیدم میدونی این چیه؟
+ص...صندلی الکتریکی؟
به سختی و ناچارا جواب دادم.
=هوم!البته این پیشرفته ترشه!هم رده کردنش با اون چهارپایه های برقی ی نوع توهینه بهش!
این چرت و پرت ها چه بود که میگفت؟به گمانم حالش خوش نبود!البته اینطور که بنظر میامد قرار نبود در طول مدت این مکالمه مزخرف به سکنجه کردنش ادامه دهند پس حاضر بودم تا عمر دارم به این اراجیف گوش دهم.
=میدونی،طرز کار این صندلی اینطوریه که به مغز پالس های قوی میفرسته،مثل اینکه دو تا زنگ مدرسه رو عین هدفون بزارن رو گوشت و همینطور زنگ بزنه! البته اون فقط پالس صوتیه اما ما اینجا پالس صوتی، حرارتی،شیمیایی و همه جورشو داریم!بلند شو بیا اینجا!
کریستین بازویم را گرفت و از جا بلندم کرد به سختی جلو رفتم و روبری او ایستادم،در حدی که زانوهایش به دوطرف پاهایم میخورد.
=دستتو بزار رو پیشونیش!
به سختی دست راستم را که واضحا می لرزید بالا آوردم و جایی زیر محل رشد موهایش گذاشتم،داغ داغ بود!در حد کوره آجرپزی!
=داغه نه؟بخاطر تعدد پالس هاست!برگرد سر جات!
کمی کف دست سردم را به پیشانی اش فشار دادم تا سرمای دستم را حس کند و کمی آرام بگیرد که عملا بیفایده بود،به آرامی انگشت هایم را میان موهایش خزاندم و به طرز وحشتناکی دسته های میان انگشتانم بدون ذره ای زور از جا در در آمدند.
=طبیعیه!ریشه موهاش سوخته!اگر زنده بمونه دوباره در میان!
چقدر راحت از مزگ او حرف میزد و نمیدانست که چطور دل مرا ریش ریش میکند.
=خب میگفتم!طی مدت گذشته کمتر از ده ساعت تونسته بخوابه و هنوز یک ذره آب یا غذا نخورده!در اصل با این زندس!
تازه توجهم به شلنگ سرم که به گوشه صندلی وصل بود و رگ پشت دست کبود شده و متورمش را هدف گرفته بود جلب شد،لعنتی ها!تا چه حد میتوانستند عوضی باشند؟
همان عوضی که داشت برایم روزه میخواند پوتین کثیفش را روی زانوی او قرار و به آن تکیه زد.
=به واسطه این پالس ها توهم میزنه و هر چی بیشتر ازش ترس و واهمه داشته باشه میاد جلو چشاش! فکر میکنه داره تو آب خفه میشه و مدام دست و پا میزنه تا خودشو نجات بده!احساس کسیو داره که به ریل قطار بستنش و میبینه که ترن داره میاد تا از روش رد شه! یا شایدم کسی که سرش توی جایگاهه و تیغه گیوتین آماده بالای سرش ایستاده!این وضعیت هر روزشه! تمام بدن به خصوص سرش بدون وقفه درد میکنن و بخاطر ضعف زیاد هیچ هورمونی تو تنش ترشح نمیشه که آرومش کنه!حتی غدد تعریقش هم بخاطر کمبود آب نمیتونن کار کنن تا فشار روش کم بشه!مطمئنم اگه تو جاش بودی تو همون دو روز اول جون میدادی!البته هر کس دیگه هم بود تو هفته اول مرده بود!اما این جونور سگ جون هنوز زندس!اگه حرف بزنه و از این معرکه جون سالم به در ببره یقینا تحویل سیستم خودمون میدمش!اصلا چطوره تو هم امتحانش کنی؟
وحشت زده سرم را بالا آوردم اما قبل آنکه بتوانم کوچک ترین واکنشی نشان دهم دست و پایم و حتی سرم میان دستانشان اسیر شد و لحظاتی بعد احساس میکردم جمجه ام در حال انفجار است!انگار واقعا دو زنگ درون گوش هایم بی وقفه صدا میدادند،چشم هایم میخواستند از ریشه کنده شوند و بیرون بپرند،دندان هایم انگار مانند مته سر جای خود میچرخیدند و در حال سوراخ کردن دهانم بودند،به معنای واقعی کلمه سلول به سلول تنم داشت رنج میکشید!انگار از هر طرف میکِشَنَم و اندام هایم در حال جدا شدن از هم هستند.
از همه وحشتناک تر احساس خفگی بود!میدانستم که فقط توهم است انا آبی که تا زیر چشمانم آمده بود و دریای بیکرانی که دورم را گرفته بود وادارم میکرد برای نجات خودم دست و پا بزنم در حالی که بدنم انگار فلج شده باشم تکان نمیخورد!
ناگهان همه چیز محو شد و به دنیای واقعی برگشتم، زمین سخت را زیر پایم احساس میکردم،چهره کریح همان مردک روبرویم بود و پشت سرش بدن او که دوباره مثل کسی که تشنج کرده باشد میلرزید را کمابیش می دیدم.
=چطور بود؟خوش گذشت؟بیست و دو ثانیه!فقط بیست و دو ثانیه بود و تو این طوری ترسیدی!فکر کن چی به سر اون میاد!
دیگر نمیتوانستم...دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم...اشک بر گونه هایم جاری شد و گلویم از بغض به تنگ آمد،صحنه روبرویم به اندازه همین شکنجه لعنت شده شان عذاب آور بود و من بی وقفه آرزوی مرگ میکردم.
با آرامش و دست های قفل شده پشت کمر دوری حول صندلی هایمان زد و دوباره برگشت روبرویم.
=پسر خوبی باش!برو پیشش و به خودت مشغولش کن!بلکه حرف بزنه و از این وضعیت راحت شه!
به آرامی گفت و نفسش که بوی گند دهان ناشتا را میداد درون صورتم رها کرد. هنوز حرف هایش را هضم نکرده بودم که رگه ای درخشان مانند رعد و برق پیش چشمانم از بدنش بیرون زد. ناخودآگاه فریاد کشیدم و دستانم را روی گوش هایم فشردم.
باریکه نورانی از ران پایش بیرون زده بود و به کمری صندلی برخورد کرده بود،چند ثانیه طول کشید تا همان مردک که داشت توی صورتم حرف میزد به سمتش دوییده، جریان را قطع کند و من تمام این مدت را بی اختیار از وحشت فریاد کشیدم.
=احمقققق!بهت گفتم فقط دو دقههه!
÷ق...قربان...هنوز چ...چهل ثانیه هم نشده!
چشمانم بی وقفه دود کمرنگی که از پایش بلند بود را رصد میکرد،میتوانستم زخم تقریبا سیاه شده را ببینم و بوی گوشت سوخته را به وضوح حس کنم.
همان مردک وراج بعد از شنیدن جواب به سرعت سمت جسم او پرید و پلک هایش را بالا کشید تا چکش کند نفر دوم هم که تا همین لحظه بالای سرش ایستاده بود به سمت مانیتور کوچک کنارشان که من تازه متوجه آن شده بودم برگشت و مشغول رصد کردن ضربان قلب و این هایش شد که یک وقت نمیرد،من اما داشتم سکته میکردم!در حد مرگ ترسیده بودم و آن لحظه حتی برای او هم فقط طلب مرگ میکردم!چرا که دلم نمیخواست حتی یک لحظه دیگر در این وضعیت باشد!
=زندس!ی لیوان آب بدین به اون یکی که به گمونم مرد!
به کنایه گفت و کریستین به سرعت اطاعت کرد و با سرعت دور شد.
=دیدی که؟باهاش حرف بزن و بزار خوب ببینتت تا بلکه این قفل لعنتی ذهنش شکسته شه و حرف بزنه!کسی داخل نیست پس راحت باش و آزادانه رفتار کن!
با پایان جمله اش پوتین سنگینش را روی کفی صندلی گذاشت،بین زانوهایم فاصله انداخت و آن لحظه بود که منظورش از آزادانه را فهمیدم!باور نمیکردم توقع دارد کسی با این وضع جسمی خراب تحریک هم بشود!
کریستین لیوان فلزی حاوی آب سرد را دستم داد و همگی بیرون رفتند.
بالاخره با او تنها شده بودم و بدون ترس و فکر اضافه میتوانستم نگاهش کنم.
لیوان را کنار صندلی گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم،پلک های بنفش شده اش میلرزید و دل من هم همراه با آن میلرزید،روی تن نیمه جانش خم شدم و آرام نزدیک صورتش زمزمه کردم:جهیونا؟
............................................................................
¹صندلی الکتریکی:صندلی چوبی که قربانی را به آن میبیندند و جریان برق را با استفاده از الکترودی که به او متصل است از بدنش عبور میدهند.
ی توضیح آمیانه بدم این آخر کاری،از سال ۱۹۸۰ از صندلی الکتریکی برای اعدام استفاده میکردن که خب روش غیرانسانیه و زجرکش میکنه!فقط هم آمریکا و ی برهه کوتاهی فیلیپین((زمان اشغال توسط آمریکا)) ازش استفاده کردن و میکنن!
اما این کاربرد های شکنجه ای صندلی الکتریکی علاوه بر شوک برقی که ارسال پالس و ایجاد توهم و... هست ابتکار سازمان موساد اسرائیل هست. اضافه کنم که‌ کمتر کسی از زیر این سیستم زنده بیرون میاد که اگر بیاد عوارض خیلی شدیدی داره و مجددا کمتر کسی میتونه قفل دهنشو در برابر این شکنجه بسته نگه داره!
²مقاومت در برابر داروی توهم زا:
تیوپنتال دارویی هست که در گذشته برای اعدام از طریق خوراندن سم ازش استفاده میشده اما بعد ی مدت متوجه اثر توهم زاییش شدن و در اعتراف گیری مورد استفاده قرار گرفت.
اما نکته مهم اینه که فرد تحت تاثیر دارو ممکنه همچنان دروغ بگه یا به واسطه تلقین هایی که بهش میشه حرف اشتباهی بزنه و به غلط محکوم شه!
اما در کل تو عمده موارد جواب میده و برای پیدا کردن سرنخ و ادامه پرونده روش خوبیه اما برای دادن حکم نه!
ضمنا اعتراف به دست اومده از مجرم تحت تاثیر این دارو سندیت و صلاحیت قانونی نداره!در خیلی از کشور ها هم اجازه استفاده از تیوپنتال تو روند بازجویی داده نمیشه!
حالا چی میشه که فرد به این دارو مقاوم میشه؟
این کار گروه های ضدشکنجس!
اطلاعات دقیقی دربارش نیست اما اینطور به نظر میرسه که انقد از این دارو استفاده میکنن و روی ذهن فرد کار میکنن که تاثیر خودشو روی اون شخص از دست بده!
مثل اینه که شما روزی ی مسکن استامینوفن بخوری برای آرامش دردت اما بعد ی مدت بدنت به استامینوفن مقاوم میشه و دیگه نمیتونه دردتو التیام بده!
((۳۰۰ کلمه بیشتر نیست این توضیحات،اگر بخونیدش ممنون میشم))
این پارت به جبران قصور هفته گذشته،مجددا معذرت میخوام.

𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ