𝐌𝐞𝐬𝐞𝐞𝐝 𝐮𝐩

116 35 14
                                    

هوا به طرز ناجوانمردانه ای گرم بود،همین باعث فساد زودرس پیکر مادربزرگ شده و بوی ناخوشایندی در اتاق پیچیده بود،همانطور که بچه ها روی پایم دراز کشیده بودند و با دست بادشان میزدم در به آرامی باز شد.
وحشت زده از جا پریدم و سعی کردم در آن تاریکی ببینم چه کسی است که زمزمه ای آرام به گوشم رسید. عربی بود و تسلط من بر این زبان کمتر از آن بود که بفهمم چه می گوید،سوالی به عبدالله نگاه کردم و او با بغض آشکاری ترجمه کرد.
÷میگه...میگه ببر خاکش کن!
لعنت!میدانستم که عبدالله صحنه درگیری را دیده و میداند مادربزرگ مرده اما با این وجود به باوشین گفتم که او مقداری مریض است و فقط خوابیده!چرا که محض رضای خدا!این دو بچه پنج و دوازده ساله بودند! اصلا نباید مفهوم مرگ را درک کنند!
فرصت نداشتم!اگر میخواستم بروم و مادربزرگ را به خاک بسپارم بچه ها را چه میکردم؟اگر میخواستم پیش بچه ها بمانم هم جنازه اینجا میماند و بیش از این نابود میشد!
نهایتا تصمیمم را گرفتم!باوشین را زمین گذاشتم و به سختی مادربزرگ را روی کولم انداختم،خواستم به سمت در بروم که دیدم عبدالله با چهره ای نامفهوم با همان مرد حرف میزند. نمیدانم چرا اما احساس ترس نکرده و سعی در دور کردن عبدالله هم نکردم،حس اعتماد غریب و ناآشنایی بود!دل میگفت این بشر یک فرقی دارد،چهره اش را که درست نمیدیدم اما ریش های مشکی بلند و مرتبش صاف از زیر لایه پارچه ای که دهانش را پوشانده بود بیرون زده بود و چشمان مشکی پناه گرفته زیر ابروان کوتاه شده و صافش حس اطمینان و آرامش عجیبی القا میکرد.
عبدالله را صدا زدم،گفتم:((باوشین را بغل کن همراهم بیا)) او را جلو تر روانه کردم و از آنجا که برای کول گرفتن پیکر مجبور بودم کمی خم شوم گفتم زیر سایه بالاتنه من راه برود تا اگر اتفاقی افتاد آنچنان آسیب نبیند هر چند که تفاوت قدی مان کمتر از بیست سانت بود و برایش سخت بود.
همان کسی که دنبالمان آمده بود جلوتر راه میرفت و به محض خروج از سلول یادم به درخواست او مبنی بر فرار و نشانه شب قبل افتاد،پس تیز تر نگاه کردم تا بتوانم همه چیز را بخاطر بسپارم.
از راهرو های تنگ، طولانی و تاریک گذشتیم تا آنکه از دری ناآشنا خارج شدیم. ترس تمام وجودم را گرفته بود و فشار تن مادربزرگ، گرسنگی،تشنگی،گرما،خستگی و حال بد روحی ام تنم را ضعیف کرده بود به همین جهت جلویم را درست نمیدیدم و سرم گیج میرفت.
به محوطه ای خالی از هر موجود زنده ای رسیدیم که فقط دیوار بلندی دور آن بود،همان فرد با صدای آرام و به انگلیسی گفت که یک ربع وقت دارم کار را تمام کنم آنهم دست خالی!
چاره ای نبود،جنازه را زمین گذاشتم و با عبدالله دو نفری با دست به جان خاک افتادیم،نکته خوبش اینجا بود که زمین حالت رَملی داشت و کنار ریختن خاکش آنقدر ها سخت نبود!
وضعیت استرس زایی بود،یک نگاه به باوشین که کنار دستمان نشسته و با سنگ ریزه ها مشغول بازی بود میکردم که اتفاقی برایش نیوفتد،یک نگاه به عبدالله، یک نگاه به جنازه مظلوم مادربزرگ و یک نگاه به دور و برمان که مطمئن شوم کسی این حوالی نیست!
نمیدانم دقیقا چقدر شد اما یقینا از نیم ساعت بیشتر، که دوباره سر و کله همان طرف پیدا شد و گفت دیگر نمیتوانیم بایستایم و باید تمامش کنیم،به سختی جنازه مادربزرگ را درون قبر کوچکش گذاشتیم و گریه کنان بر رویش خاک ریختیم،لحظه آخر عبدالله کنار تپه کوچکی که ایجاد شده بود زانو زد، دست بر آن نهاده، چیز هایی زیر لب زمزمه کرد و دوان دوان درون ساختمان برگشتیم.
در مسیر برگشت آنقدر غرق فکر کردن و مشغول احوالات ناراحتم بودم که به هیچ چیز توجه نکردم، فقط در لحظه آخر تشکر کوتاهی به رسم ادب از همان فرد که بنظر او هم از همین جلاد ها میامد کردم و دوباره درون سلول نشستم.
اتفاقات روز گذشته از ایام سختم در اینجا بود!من تا به حال حتی وارد یک درگیری خیابانی نشده بودم،اما اینجا حداقل چهار پنج بار دعوا کرده بودم!تا به حال جنازه از نزدیک ندیده بودم!اما امروز نه تنها صحنه مرگ و جنازه را دیدم بلکه با دستان خودم به خاک سپردمش!همه اینها به علاوه چیز هایی که پریشب دیده بودم،حال وحشتناک او و حتی آثار تجاوز کریس که از تنم پاک شده اما بر روح و ذهنم مانده بود به علاوه فکر اینکه در این جهنم چطور باید از این دو بچه مراقبت کنم، چه کاری برای او میتوانم بکنم و دل مشغولی های مربوط به آن نامه لعنت شده همه و همه روی هم جمع شده بود تا مرا از پا در بیاورد.
احساس میکردم همه جوره کم آوردم‌ و مانند شمعی که تماما آب شده و دیگر به پایه رسیده در حال یک مرگ‌ تدریجی و عذاب آورم!








𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang