22October Pt7

413 75 18
                                    

وارد اتاق شد و در رو روی صورت سونگمین بست. بعد از کلی وقت و تمام دوندگی‌هاش، زمانش رسیده بود تا با برادرش حرف بزنه... قبل از این که خوابش به حقیقت بپیونده.

  سونگمین از پشتِ شیشه، به هیونگی که دست گناهکارش رو روی صورتِ فرشته مانندِ جونگین می‌کشید نگاه می‌کرد و به چگونگی به دست آوردنِ آدرنوکروم فکر کرد.
  امکان نداشت خودش دست به همچین کاری بزنه! پس تلفنش رو برداشت و دستش رو روی شماره‌ی مورد نظر نگه داشت.

  نفس عمیقی کشید و تا دستش رو برای ایجاد تماس روی صفحه کشید، صدای قدم‌های سریع و نفس‌هایی که تند تند به بیرون فرستاده می‌شدن به گوشش رسید و اون رو از انجام کارش منصرف کرد.

  سرش رو به سمتِ صدا برگردوند و با دیدن خانم چوی که با هیکل فربه‌اش می‌دوید، متعجب شد.
-  چیزی شده؟
  خانم چوی به زور حرف می‌زد و از بین کلمات بریده بریده‌اش، جملاتش به سختی شنیده می‌شد:
  + آقا، چان رو توی اتاقِ درمان بیهوش پیدا کردیم. سانا هم وسط سالن بیهوش شده.

سونگمین به شیشه زد و هیونجین رو از رفتنش باخبر کرد؛ همزمان با لحن جدی به خانم چوی گفت:
-  لطفا تمام بیمارها رو توی اتاقشون نگه دارید و دکترهای بخش رو صدا کنید. سانا و چان رو به اتاق درمان پنج ببرید و علائم حیاتیشون رو چک کنید. من هم الان بهتون می‌پیوندم.

  خانم چوی سرفه‌ای کرد و در پاسخ گفت:
  + آقا من کمی قبل تر فشارِ چان رو گرفتم و نرمال بود. حتی سانا هم داشت توی محوطه این طرف و اون طرف می‌دوید و یک عالمه کاغذ بین دست‌هاش بود. ممکنه تاثیر داروها و آزمایشات باشه؟

  سونگمین نگاه زیر چشمی‌ای به هیونجین انداخت و زمزمه کرد:
-  همه چیز ممکنه خانم چوی... همه چیز!

***
  هیونجین با نگاهش رفتن سونگمین رو دنبال کرد و بعد دوباره به چهره‌ی جونگین نگاه کرد.
  می‌تونست تمامِ جهان رو برای دوباره دیدنِ نگاهِ پاک برادرش تباه کنه؛ به دست آوردنِ سس تند که چیزی نیست.
  لبخندی زد و با پشت دستش، پوست نرم صورتِ جونگین رو نوازش کرد.
  "کی میشه حالت خوب شه؟"
-  از من می‌پرسی؟

  هیونجین یکه خورد.
  "پس بیداری!"
  جونگین با چشم‌های بسته هم می تونست چهره برادرش رو ببینه، تمام حالات و حرکاتش رو از حفظ بود.
-  آرامبخش‌ها هیچ تاثیری ندارن؛ فقط دارین پولتون رو حروم می‌کنین.

  هیونجین خندید.
  "ما خیلی وقته داریم پول‌هامون رو حروم می‌کنیم روباه کوچولو. هیچ چیز ارزشش بالاتر از آرامشِ تو نیست."
-  ولی من این آرامش مصنوعی رو نمی خوام هیونگ.
  چشم‌های هیونجین، غمگین شد. دستش رو به سمت موهای جونگین برد و شروع به نوازش تارهای لطیف موهاش کرد.

  "فکر می‌کردم این طوری خوشحال‌تری، کمتر عذاب می‌کشی... متاسفم."
-  تاسف تو هیچ دردی رو از من دوا نمی‌کنه هیونگ... هیچوقت سعی نکردی بفهمی من چی می‌خوام. همیشه و همیشه و همیشه با منطقِ خودت فکر کردی و تصمیم گرفتی.
  هیونجین دلتنگِ شنیدن صدای برادر کوچکش بود... این رو با تمام وجود حس می‌کرد.
  "تو چی می‌خوای جونگینا؟ بگو... من هر کاری برای تو می‌کنم."
-  آزادم کن!

𝖡𝗅𝗎𝖾𝖲𝗁𝖺𝖽𝖾𝗌 • 𝖲𝖪𝖹Where stories live. Discover now