Dormiveglia [Chansung]

406 68 10
                                    

در چوبیِ اتاق رو به آرومی روی هم گذاشت و گوشش رو برای اطمینان از بیدار نشدنِ جیسونگ، به در چسبوند. با نشنیدنِ هیچ صدایی، "آه" عمیقش رو از بین لب هاش خارج کرد و سرش رو به جسم چوبی در تکیه داد. انگار عصب های مغزش در حال خوردن هر چیزی که توی سرش وجود داشت، بودن. درد، از روی چشم هاش تا پشت سرش می کشید و بهش یادآوری می کرد که چقدر به خواب احتیاج داره...که بدنِ خودش، چقدر به مواظبت احتیاج داره!

"هی...چان؟! پشت خطی؟"
با شنیدنِ صدای چانگبین از پشت گوشی ای که توی دستِ کنار تنش بود، چشم هاش رو از درد بست و تلفن رو به روی گوش چپش نشوند.
_آره.

غصه، مثل موجی که به تنِ ساحل گره می خوره و شن ها رو با خودش به اطراف می کشونه، قلب چانگبین رو به تلاطم انداخت. صدای خسته ی چان، روحش رو می خراشید.
"باید استراحت کنی. این طوری تو هم از پا در میای!"
_من خوبم! چی پیدا کردی؟

صدای نفس عمیق کشیدنِ چانگبین، توی گوش های چان جا گرفت. هیچکس متوجه نمی شد که مرد، الان توی چه لجنزاری گیر کرده...
"هیچی...پلیس نه تنها نشونه ای پیدا نکرده، بلکه تمام مدارکی که بهش ارائه دادیم رو هم جعلی می دونه!"

_یعنی چی؟
"اونا فکر می کنن که...تمام این ها درواقع کارِ توعه."
چان، قدم های خسته ش رو به سمتِ آشپزخونه کشید. برای شنیدن ادامه حرف های چانگبین، به تلخ ترین طعم برای آغشته کردنِ دهنش احتیاح داشت...تا شاید، تلخی حرفی که برای بار هزارم در این یک ماه می شنید رو خنثی کنه.

_دیگه چی فکر می کنن؟
قهوه رو توی ماگ ستی که جیسونگ برای سالگردشون خریده بود، ریخت و پشت میز چوبیِ دو نفره جا گرفت. بوی خوشِ قهوه، مشامش رو نوازش می کرد.
"نمی دونم...چیز زیادی بهم نمی گن. ولی مرد، پرونده جیمی هافا  که دستشون نیست! واقعا نمی دونم چرا انقدر عجیب رفتار می کنن."

چان، جرعه ای از قهوه نوشید و سکوت کرد. پس از گذشت دقیقه ای توی اون سکوتِ طاقت فرسا، چانگبین گلوش رو صاف کرد و گفت:
"مراقب خودتون باش. بادیگارد ها رو هم عوض کردم."
_نه چانگبین، این خونه به بادیگارد احتیاج نداره...اون عوضی به راحتی می تونه کارش رو انجام بده و هیچکس نفهمه!
"آه...استراحت کن؛ ازت خواهش می کنم. توی این دوران، جیسونگ از همه بیشتر بهت احتیاج داره. اگه بیدار شه و ببینه چطور پیر شدی، احتمالا بار بعدی هیچوقت به خونه برنگرده. اگر چیزی شد بهت خبر می دم."

_باشه.
سرد زمزمه کرد و تماس رو قطع کرد. خودش هم می خواست که راحت، چشم هاش رو روی هم بذاره و این بار، اون کسی باشه که خواب رو بغل می گیره. چهار هفته بود که "زندگی کردن"، واژه غریبی واسش به نظر می اومد. گاهی، شدیدا دچار ژامه وو ی این کلمه می شد و فکر می کرد که "زندگی کردن" یعنی چی؟!
کابوس ها، هر آخر هفته تکرار می شدن و فرصتِ تمرکز کردن رو از چان می گرفتن. تنها چیزی که از زندگی می شناخت، جیسونگ خندونی بود که حالا با تمامِ هفته دراز کشیدن روی تخت، مثل یکی از عروسک هایی به نظر می رسید که چان برای تولدش ساخته بود.

𝖡𝗅𝗎𝖾𝖲𝗁𝖺𝖽𝖾𝗌 • 𝖲𝖪𝖹Where stories live. Discover now