22October Pt2

763 128 62
                                    

{ توی شرایط خوبی برای نوشتن نبودم... کمه ولی قول جبران رو بهتون میدم^^♡}

با شنیدن صدای در، هر دو از اون حالتی که در اون گیر افتاده بودن؛ به جهانِ تلخِ واقعیت برگشتن.
- سونگمین،اون بیدار شده.
هیونجین بود که با همون کت و شلوار مشکی که دیروز توی تنش دیده بود؛ بین چهارچوب در ایستاده بود و به سونگمین خبر بیدار شدن کسی رو میداد.
سونگمین؛ نگاهی به ساعت توی دستش انداخت و با چشم هاش، عقربه ها رو دنبال کرد:
- دیگه وقتش بود! ممنون که خبر دادی.
رو به چان کرد و ادامه داد:
- وقتشه که از حضورتون مرخص شم. از آشناییتون خوشحالم آقای بنگ. امیدوارم دوره اینجا رو با سلامت کامل بگذرونید و هر چه زودتر خوب بشید. هدفِ ما رضایتِ شماست.
و با دست به هیونجین که همچنان بین در ایستاده بود اشاره کرد:
- شمارو به دستای پرتوان دکتر هوانگ میسپارم. تا بعد!
چان با لبخند سری تکون داد و با چشم هاش، خارج شدن سونگمین رو دنبال کرد و بعد از اون؛ چشم هاش روی هیونجین که در حال بستن در بود نشست.

***********************
پرده هارو کشید و به اون، که به رو به رو زل زده بود نگا کرد.
دم عمیقی کشید و در انتها، بازدم اه مانندی از گلوش خارج شد.
روی تخت نشست و خودش رو به مجسمه بی حس روی تخت، نزدیک تر کرد:
- نگاهم نمیکنی؟
و جوابی که داده نشد... سونگمین ادامه داد:
- از دستم ناراحتی هنوز؟ میدونی که من همه این کار هارو...
" بخاطر من میکنی؟"
با چشم های خالی از حس زندگیش، تیر های زهرآلودی رو به سمت قلبِ کدر سونگمین پرتاب کرد:
" نمیخوام ازم محافظت کنی، تنها کاری که میکنی عذاب دادن منه! "
سونگمین، پر از غم به صورت رنگ پریده معشوقش نگاه کرد. دستش رو آروم برای گذاشتنش روی چهره اون بلند کرد و جونگین؛ سرش رو با انزجار برگردوند:
" یه روزایی از خواب بیدار میشدم و به نور آفتابی که روی صورتت افتاده بود لبخند میزدم... از شادیِ بودنت؛ اشک توی چشم هام حلقه میزد... چشم هاتو باز میکردی و من رو با اون صحرای آروم توی حلقه های عمیق چشمات به آغوش میکشیدی... بوسه ای که روی چونه ام میذاشتی و لبخندی که میزدی... بغلم میکردی و بوی عطر لیمو توی مشامم می پیچید... میچرخیدی و کنار قفسه سینم و روی بازوهام رو میبوسیدی و "صبح بخیر"ـم رو با "صبحت بخیر عسلی" جواب میدادی و بعدش... حس های خوبی که کنار هم داشتیم و الان همه چیز برعکسه... تنها چیزی که هنوز وجود داره اون عطر لیموی روی تنته!"
زانو هاش رو جمع کرد، چونه اش رو روی اونها گذاشت و با صدایی که از بغض زخمی شده بود ادامه داد:
" من تک تک خاطراتمونو حفظم... تک تک کارایی که باهم کردیم و تک تک حالاتت رو یادمه... هرشب مرورشون میکنم که یادم نره و گاهی خواب میبینم که همه چیز درست شده و بعد که از خوابِ خوشم میپرم؛ ابرهای سیاهی که توی اتاقم جاگرفتن رو میبینم و روی بدنم، حرکتشونو حس میکنم و میخوام صدات کنم... که بیای... که منو نجات بدی... ولی تو اینجا نیستی! روحم سقوط میکنه و میدونم که مقصر اصلی تو نیستی... من فقط میخوام باز حموم رفتن با هم رو تجربه کنیم... میخوام بازم اون بوی لیمو رو روی تن خودم حس کنم... ولی نمیخوای... نمیذاری... این سونگمینی که دستای منو با زنجیر بسته و اجازه حرکت کردن بهم نمیده... واقعی نیست... من این سونگمینو نمیخوام..."
سونگمین دستشو روی گونه جونگین گذاشت و صورتش رو به سمت خودش برگردوند... با چشمای پر از دردش به دریای سرخِ چشم های اون نگاه کرد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و بعد... همونطور که لباشو برای بوسیدن کویرِ ترک خورده جونگین جلو میبرد گفت:
- کل داستان اینه! چه بخوای و چه نخوای نمیشه.
و لبهاشونو به هم رسوند.
اشک از چشم های جونگین روی گونه هاش جاری میشد. میتونست دلتنگی سونگمین رو از طرز بوسیدمش حس کنه... اما نمیدونست که چرا این دلتنگیشو به زبون نمیاره.
دست های زنجیر پیچش رو آروم بالا آورد و دور گردن سونگمین پیچید.
گردن اون رو فشار داد و روی زانوش ایستاد تا کنترل بوسه رو به دست بگیره... صدای نفس های سریع شده سونگمین رو میشنید و اما دلش نمیخواست ار هم جدا بشن... نه تا وقتی که سیراب بشه!
موهای جونگین کشیده میشد و اون بی اهمیت به بوسیدن ادامه میداد.
لب های سونگمین رو گاز گرفت تا با باز کردن اونها، بهش اجازه وارد کردن زبونش و عمیق تر کردن بوسه رو بده.
دردی که از کشیدن موهاش بهش وارد میشد براش دوست داشتنی بود... مزه خونی که از روی لب های سونگمین میچشید؛ حتی از درد دوست داشتنی تر بود.
زنجیرهارو بیشتر کشید و تکون خوردن لب های سونگمین و تقلاهاش رو بیشتر تمنا کرد.
اما تنها چیزی که گیرش اومد، درد سوزن روی شاهرگش و اون بیهوشیِ پر از عذاب بود.
سونگمین به شدت سرفه میکرد و چهره اش کبود شده بود و از لب هاش دریای آلبالویی رنگ خون جاری میشد.
*********************
" سلام"
هیونجین نگاهش رو از در گرفت و به چان داد:
- سلام، حالت چطوره؟
" قطعا بهتر نیستم آقای هوانگ!"
هیونجین پوزخندی زد و همونطور که روی مبل رو به روی چان مینشست گفت:
- بیا با هم راحت باشیم. میتونی به من بگی هیونجین؛ وقتی میگی آقای هوانگ حس میکنم داری طعنه میزنی.
چان با ابروهای بالا رفته به دکتر جدیدش نگاه کرد و گفت:
" من چنین جسارتی نمیکنم آقای دکتر"
هیونجین هم متقابلا، ابروهاشو بالا داد و بعد از گفتن "بلاخره یخت آب میشه" به چهره جدی خودش برگشت:
- نمیخوام بهت امید واهی بدم... میخوام همین الان با وخامت اوضاع رو بدونی! علت بیماریت جهش ژنتیکی هست که به طور کلی باعث به هم ریختن وضعیت ثابت روانی و جسمیت شدن. ولی علت این که علت این جهش چیه رو هنوز نمیدونیم! نشونه های اولیه؛ توهم زدن و تغییر خاطراته... داشتیشون مگه نه؟
چان به هیونجین که عینکشو روی بینیش گذاشته بود و انگار از حفظ واسش توضیح میداد نگاه کرد:
" نه... من.. فکر نمیکنم..."
هیونجین دفتر شیکی از روی میز برداشت و گفت:
- بیشتر فکر کن...
چان چشم هاشو بست و توی خاطرات دردناکش غرق شد و بعد از چند دقیقه...
"آره! یادمه که فلیکس رو توی اتاق خوابمون دیدم... اما وقتی توی سالن رفتم اون روی مبل نشسته بود..."
هیونجین سری تکون داد و چیزایی توی دفترش یادداشت کرد:
- علائم بعدی که اصولا دو هفته بعد رونمایی میشن؛ کابوس های شبانه و تمایل به رابطه جنسیِ خشونت آمیزه... درسته؟
چان با یادآوری بلاهایی که سر فلیکس میاورد؛ اخم غلیظی کرد و "بله" آرومی زمزمه کرد:
- و علائمی که نشون دهنده ثابت شدن وضعیت ژن ها در اون حالته... بی خوابی، راه رفتن در خواب و به وجود اومدن رگه های سیاهی که درد رو به ارمغان میارن هست... تو الان توی این مرحله هستی.
چان کنجکاوانه پرسید:
" مرحله دیگه ای هم وجود داره؟"
هیونجین سری تکون داد و تا دهنش رو برای حرف زدن باز کرد؛ در به شدت باز شد و یکی از پرستار ها، با همون لباس خاکستریِ خوش فرمی که تن همه پرسنل دیده بود، ظاهر شد. نفس نفس میزد و سراسیمه بود که همین باعث شد که چان متعجب بهش زل بزنه.
- چیشده؟
پرستار نفس عمیقی کشید و بریده بریده گفت:
+ رییس... سونگمین... خفه... شدن... و...
هیونجین به پرستار بیچاره؛ اجازه حرف زدن نداد و بعد از کنار زدن از جلوی در، به بیرون دوید.
چان کنجکاوانه پشت سرش حرکت کرد. قبل از خارج شدن از در، نگاهی به دفتر هیونجین انداخت؛ انتظار داشت که توی اون چیزهایی درباره چان نوشته شده باشه! اما جای نوشته، یه نقاشی عجیب و غریب روی کاغذ جای گرفته بود...
از در خارج شد و برای رسیدن به هیونجین قدم هاشو تندتر کرد اما قدم های بلند هیونجین جلوی رسیدن چان بهش رو گرفت و چان... توی بخش ناشناخته ای از عمارت درندشت گم شد!
به راهروی رو به روش نگاه کرد. راهرو پر بود از اتاق های ساکت...
در حال کنکاش توی اتاق ها بود که با شنیدن صدای خانم گاتل، نزدیک بود که روی زمین بیوفته:
- چان! همین اتاق رو برو داخل. اینجا جاییه که داشتم برای سکونتت حاضرش میکردم.
چان لبخندی زد و در حالی که قلبش به شدت میکوبید تشکر کرد و وارد اتاق شد.
در رو بست و دور تا دور اتاق رو از چشم گذروند. تختی که گوشه اتاق جای گرفته بود و اتاقی که تم سبز رنگ داشت.
از کاغذ دیواری هایی که طرح های گل برجسته روی اون به چشم میخورد خوشش اومده بود و به خودش قول داد که وقتی حالش خوب شد و برگشت، برای خونه ای که قراره با فلیکس داخلش زندگی کنه این مدل کاغذ دیواری رو سفارش بده!
رو تخت نشست و به گلدون های کوچیکی که روی پنجره جا گرفته بودن لبخند زد و با دیدن انعکاس خودش توی پنجره؛ لبخند از روی لبهاش پر کشید.
با خودش فکر کرد:
" یعنی اون روزی میرسه که من با دیدن تصویر خودم عذاب نکشم؟... بهتره حالا که برمیگردم و وسایلمو جمع میکنم، یه سر به فلیکس بزنم و حالشو بپرسم"
لبخند غمگینی زد و ادامه داد:
" امیدوارم حالش خوب باشه"
دو ضربه به در خورد و صدای خانم گاتل شنیده شد:
- هوانگ گفت که میتونی بری وسایلتو بیاری و اینکه فردا ساعت 10 اینجا باش.
چان با ابروهای بالا رفته از تعجب، پوزخندی زد و گفت:
" واقعا هیچ چیز اینجا شبیه بیمارستان نیست!"

𝖡𝗅𝗎𝖾𝖲𝗁𝖺𝖽𝖾𝗌 • 𝖲𝖪𝖹Where stories live. Discover now