• پارتِ آخرِ طولانی:)))
به یاد درمان پیشنهادی افتاد. "هومیوپاتی" زیر لب زمزمه کرد. برای اون، شبانه روز بیدار موندن و مواظبت از چان سخت نبود. قاعدتا طی مدتی که چان بستری بود، هیونجین شبانه روز در حال چک کردنش بود. گاهی شیفتهاش توی بیمارستان مرکزی انقدر اذیت کننده و زیاد میشد که حتی برای رانندگی و رسیدن تا عمارت هم جونی نداشت و توی هتل نزدیکِ بیمارستان بیهوش میشد.
اما میتونست برای جوونهای که توی قلبش زده شده، شغل دومش رو رها کنه.
تکون خوردنِ بدن چان، اون رو به خودش آورد. از جا بلند شد و در رو بست و قفل کرد و بعد، دوباره روی صندلی جا گرفت."چان، اگه صدامو میشنوی انگشت اشارهات رو تکون بده."
با تکون خوردنِ انگشتِ اشارهی چان، هیونجین دست چپش رو گرفت و در حالی که به ساعتِ عتیقهی توی دستش نگاه میکرد، ضربان زیر دستش رو میشمرد.
"ضربان قلبت ناهماهنگه... چی تو رو ترسونده؟"هیونجین علائم حیاتی چان رو چک میکرد و همزمان، سعی داشت با حرف زدن حواسِ چان رو به خودش متمرکز کنه.
"نترس! من اینجام تا بهت کمک کنم حالت خوب شه."
تیشرت مشکیِ چان رو پاره کرد و دوز پایینی از دارو رو به قلبِ چان تزریق کرد.
"حالت خوب میشه..."به عنوان یک روانپزشک نابغه، در حالِ حاضر تموم حرفهایی که برای آروم کردنِ بیمارِ شوک زده یاد گرفته رو فراموش کرده بود. فقط تونست روی تخت بشینه، چان رو بغل کنه و توی گوشش زمزمه کنه:
"حالت خوب میشه... حال همهمون خوب میشه... فقط لازمه تا مراقبت باشم. من اینجام! تو تنها نیستی..."
دقایقی بعد، نفسهای آرومِ چان بود که روی گردنش مینشست و بهش میفهموند که حالش بهتره.تن هاشون رو از هم جدا کرد و به چشمهای چان خیره شد. میتونست درد رو از داخلِ رگهای قرمزِ چشمهاش به راحتی بخونه. لیوان روی میز رو پر از آب کرد و با داروی آرامبخش به دستش داد.
"بخور... کمکت میکنه آروم شی."چان آهی کشید و قرص رو توی دهنش گذاشت و تمام محتوای لیوان رو سر کشید.
هیونجین تمام مدت به چان نگاه میکرد و به لبهای خشکی که با آب براق و زنده شده بودن لبخند زد.
"چی دیدی؟"
چان با صدای گرفته و آرومی پرسید:
- باید دربارش حرف بزنم؟ میترسم بگم و به واقعیت تبدیل شه."نمیذارم این اتفاق بیوفته."
چان به چشمهای مطمئن پزشکش نگاه کرد.
- تو تنها کسی هستی که من کاملا بهش اعتماد دارم... نمیدونم چرا! اما تصمیمم رو گرفتم.
هیونجین تای ابروش رو بالا انداخت؛ اما چیزی نگفت. "گوش دادنِ فعال" تنها درسی بود که حتی قبل از دانشگاه رفتنش هم میدونست.چان بعد از گرفتن عکس العملِ هیونجین ادامه داد:
- یه نامه توی اتاقم پیدا کردم که من رو به سمت اون اتاق راهنمایی کرد...
نگاهی به لیوان خالی توی دستهاش انداخت.
- در اتاق رو باز کردم و... فکر کنم دوباره توهماتم شروع شدن. خودم رو دیدم که دارم با یه چاقو بدن پرستار چوی رو پر از ضربه میکنم و بعدش... فقط بیهوش شدم؛ تا الان.
هیونجین سری تکون داد. آزمایشات... اصلا خوب پیش نرفته بود.
YOU ARE READING
𝖡𝗅𝗎𝖾𝖲𝗁𝖺𝖽𝖾𝗌 • 𝖲𝖪𝖹
Romanceاین بوک، جایی برای نوشتنِ هرچیزی با کاپلهای استریکیدزه! امیدوارم لذت ببرید.