part 1

9.3K 753 47
                                    

تاریکی!
تنها چیزی که جانگکوک میتونست در اون لحظه ببینه . نمیدونست الان کجاست . اما میدونست که خیلی از زمانی که همیشه به خونه میرفت گذشته .
حتما جین هیونگش تا الان کلی نگران شده و کل سئول رو برای پیدا کردنش زیر و رو کرده ، بی خبر از اینکه اون اینجا بود ، پیش کسی که یه روزی تمام دنیا و ارزوش و بود ، کسی که خیلی وقت پیش توسط خودش پس زده شده بود .
با خودش فکر میکرد اگه اون رو پس بزنه و ازش متنفر بشه ، دست از سرش برمیداره ، ولی نه.......اون هنوز کامل تهیونگ رو نشناخته بود . نمیدونست نمیذاره چیزی که برای خودشه ازش دور بشه .
با صدای قیژ قیژ در اهنی و زنگ زده از افکارش بیرون کشیده شد .
صدای پاهایی که بهش نزدیک میشدن رو خیلی واضح میشنید و حتی صاحب اون هارو هم میشناخت .
وقتی انگشتی گونه اش رو نوازش کرد از ترس بالا پرید ، نمی دونست چرا ولی از تک تک حرکات اون مرد میترسید .
با هر لمسی که از طرف اون مرد میشد حالت تهوع شدیدی بهش دست میداد ، با اینکه یه روزی تک تک اون لمس ها اون رو به اوج لذت میرسوندن.
گره ی چشم بند مشکی که روی چشم هاش بود شل شد و روی زمین افتاد . با حجوم نور به چشم هاش اون هارو بست .
حالا علاوه بر صداش ، میتونست صورتش رو هم واضح ببینه .

تهیونگ : خوش اومدی بیبی بوی

جانگکوک: از من چی میخوای ؟

تهیونگ : اوه ، این که سوال نداره ، من خودت رو می خوام ، چیزی که ماه هاست سند مالکیتش به نام من خورده .

جانگکوک : قبلا هزار بار بهت گفتم ، من حیوون یا کالا نیستم که برای کسی باشم ، من فقط برای خودمم ، فهمیدی؟فقط برای خودم.

تقریبا قسمت اخر حرفش رو توی صورت تهیونگ داد زد .

تهیونگ : به عنوان کسی که دزدیده شده خیلی بلبل زبونی می کنی ، یه مدت پیشت نبودم خیلی ازاد شدی ، اما مهم نیست درستت می کنم.

جانگکوک : پس خودت هم قبول داری که من رو دزدیدی . خیلی ادم عوضی هستی .

تهیونگ : لطفا یه حرفی بزن که برام تازگی داشته باشه ، هزار نفر در روز همین لقب رو بهم میدن . اما کیه که اهمیت بده؟

جانگکوک که دیگه تحمل اون همه سرسخت بودن رو نداشت از موضه خودش پایین اومد و شروع به التماس کرد .

جانگکوک : تهیونگ ، توروخدا بزار من برم . قول میدم به کسی نگن که تو منو دزدیدی ، اصلا امروز رو فراموش میکنم ، قسم میخورم........فقط بزار من برم

بغضی که خیلی سعی در پنهان کردنش داشت بالاخره شکست و حالا اشک هاش بودن که سعی میکردن کمی به صورت سردش گرما بدن .

تهیونگ : بزارم بری ؟ کجا بری ؟ تو ماله منی ...... از الان به بعد هم جایی رو جز خونه ی من نداری که بری .پس تا اون روی سگ من بالا نیومده گریه رو تموم کن.

بعد از اینکه تک تک این کلمات رو توی صورت جانگکوک داد زد دستیار شخصیش رو صدا کرد .

تهیونگ : نامجون(داد زد) ......... به راننده ها بگو میریم عمارت گانگنام

نامجون : بله قربان

و همون شد اغاز بدبختی ها و سختی های جانگکوک  .
از هون شب لعنتی ازار و اذیت های تهیونگ شروع شد ، تجاوز های مکرر به جانگکوک و کتک زدنش وقتی عصبانی می شد.
ولی این مابین یه اتفاق خوب هم افتاد که تونست حال جانگکوک رو بهتر کنه و توانی دوباره برای تحمل بیشتر اون سختی ها بهش بده.
یه اتفاق شیرین .
                 

پایان پارت اول♡

♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤

خوشحال میشم اگه این بوک رو دوست دارید به دوستاتون هم معرفی کنید♡
و لطفا اگر ایرادی دارم حتما حتما بهم بگید♡

In your hands (vkook)Where stories live. Discover now