سه سال بعد:
حالا چند سال از اون ماجرا گذشته بود .
نه تنها خودش ، بلکه کل زندگیش هم عوض شده بود .
حالا علاوه بر خودش باید از یک نفر دیگه هم محافظت می کرد .
شاید این کار خیلی سخت بود ولی جانگکوک این سختی رو با جون و دل میپذیرفت .
از نگاه کردن به خودش توی اینه دست برداشت و از اتاق بیرون اومد .
نمی دونست چرا ولی توی این چند سال اخر شروع به تظاهر کرده بود .
تظاهر به عاشق بون ، تظاهر به خوشبخت بودن ، تظاهر به لذت بردن و خیلی چیزای دیگه......
با شنیدن صدای تنها دلیل زندگیش دست از کنکاش توی گذشته برداشت و به زمان حال برگشت .جونگ مین : ماما ........ ددی اومده خونه
لحن جونگ مین انقدر ذوق زده بود که دلش نیومد توی ذوقش بزنه .جانگکوک : اوه واقعا ؟ پس بیا بریم به استقبالش
جونگ مین رو بغل کرد و از پله ها پایین رفت .
وقتی به سالن پذیرایی رسید تهیونگی رو دید که ساعد دستش رو روی صورتش گذاشته و کتش رو گوشه ای ار کاناپه گذاشته .
جونگ مین که با دیدن تهیونگ سر از پا نمیشناخت توی بغل جانگکوک دست و پا زد تا اون رو روی زمین بزاره .جونگ مین : ددیییییییییییییی
گفت و به سمت تهیونگ پرواز کردتهیونگ : اوه ببین کی اینجاست ! موچی کوچولوی بابا
جونگ مین : دلم برات تنگ شده بودتهیونگ : ایگو منم همینطور .... حالا که موچی بابا انقدر پسر خوبیه میره تو اتاقش تا ددی یکم با مامان حرف بزنه؟
جونگ مین : اوهوم
وقتی که تهیونگ از رفتن جونگ مین مطمئن شد ، به سمت جانگکوک رفت .
او را در اغوش گرفت و بوسه ای روی لب هایش کاشت .
فقظ خدا میدانست جانگکوک چقدر دلش میخواست در ان لحظه فریاد بزند و بگوید که هیچکدام از این لمس هارا دوست ندارد ، دلش این زندگی لعنتی را نمی خواهد .
اما نمیتوانست روز زندگی خودش و فرزندش ریسک کند .
دلش نمیخواست به سرنوشت چندین ماه قبلش دچار شود .
زمانی که تنها چهار ماه بود که جونگ مین در حال رشد در بدن او بود.
فلش بک :به جز صدای بر خورد چاپستیک ها با ظرف غذا صدایی شنیده نمی شد .
او از تحمل کردن دوری از انواده اش خسته شده بود . برای همین تصمیم گرفته بود که امشب این مسئله را ته در میان بگذارد.جانگکوک : تهیونگ ...... می خواستم یه چیزی بهت بگم .
تهیونگ : می شنوم
جانگکوک نامحسوس اب دهانش را قورت داد و ادامه داد .جانگکوک : می گم که ....... می خواستم ازت بخوام که بزاری برم پیش جین هیونگم ببینمش .
تهیونگ : نه
جانگکوک با تعجب پرسید:
جانگکوک : اما .. اما اخه چرا؟
تهیونگ : چون هنوز اونقدری از فرار نکردنت مطمئن نشدم که بزارم جای بری
جانگکوک : میشه بپرسم کی مطمئن میشی ؟تهیونگ : نمی دونم بستگی به رفتار خودت داره
جانگکوک : منظورت از این حرف..........
تهیونگ : جانگکوک تمومش کن
تهیونگ با از دست دادنه صبرش چاپستیکش رو محکم روی میز کوبید و توی صورت جانگکوک فریاد زد
تهیونگ : توی لعنتی هیچ جهنمی قرار نیست بری .
از سر میز بلند شد و از پله ها بالا رفت ، هنوز به وسطای راه پله هم نرسیده بود که صدای جانگکوک متوقفش کرد .
♡پایان قسمت دوم♡
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
امیدوارم پارت دوم رو دوست داشته باشید🌸
ووت و کامنت یادتون نره💜😙
YOU ARE READING
In your hands (vkook)
Romanceداستان ما دربارهی جئون جانگکوک پسری پاک و مظلوم و کیم تهیونگ رییس بزرگترین باند مافیای سئول که از قضا عاشق و دلباخته ی جئون جانگکوک داستان ماست. تهیونگ بعد از اعتراف به جانگکوک به عنوان دوست پسر رسمیش شناخته میشه ولی......... چی میشه اگه جانگکوک ش...