بعد از اون اتفاق افتضاحی که پیش اومد به عمارت موقت توی ججو اومدن .
بعد از اون ماجرا جانگکوک تصمیم گرفت به صورت جدی با تهیونگ حرف بزنه ، هر چند که میدونست حرف زدن با تهیونگ مثل کوبیدن آب تو هاونگ میمونه .
اما بالاخره که باید تکلیف زندگیش رو مشخص می کرد .از پله ها پایین رفت و وارد زیر زمین شد .
جایی که تهیونگ به تازگی در اونجا به کارهاش رسیدگی می کرد .با نزدیک شدن به در اصلی اتاقی که تهیونگ توش بود صدا های عجیبی به گوشش خورد .
هرچقدر نزدیک تر می شد ، صداها واضح تر به گوشش میرسید ، صدایی مثل التماس یه نفر یا یه نفری که انگار داره کتک می خوره دقیق نمی دونست .
از لای در نگاهی به داخل اتاق انداخت ، تهیونگ با اون ابهت همیشگی روی صندلی نشسته بود و کمی اون طرف تر پسری که بهش میخورد فقط چند سال از جانگکوک کوچیک تر باشه به صندلی بسته شده بود و با هر اشارهی جانگکوک بادیگارد هاش میریختن سرش و تا میخورد کتکش می زدن .
تهیونگ : بیون بکهیون ، پس تو لعنتی بودی که منو لو داد آره؟؟؟پسری که انگار اسمش بکهیون بود جواب داد .
بکهیون : درسته ........ م......من بودم
با نیشخند حق به جانب ادامه داد .
بکهیون : حالا.....حالا می خوای ....چ.....چیکار کنی؟؟؟
تهیونگ : معلومه ....... می کشمت .جانگکوک با حرفی که از تهیونگ شنید چشماش چهارتا شد و سست شدن زانوهاش رو احساس کرد .
اما با ادامه ی بحث بین اون دونفر دوباره تمام حواسش رو به اونها داد .
بکهیون : باشه....فقط قبل از اینکه منو خلاص کنی باید یه چیزی رو بدونی ، الان تنها کسی که میتونه زندگیت رو نجات بده منم ...... تنها کسی که میتونه اجازه نده همسرت از ماجرای قاچاق بچه چیزی بفهمه منم .با هر کلمه ای که بکهیون می گفت جانگکوک بیشتر توی خلسه ی دردناک خودش فرو می رفت .
تهیونگ......جانگکوک می دونست اون رییس یه باند مافیاعه .... اما هرگز فکرش رو نمی کرد که انقدر پست باشه و با بچه های معصوم همچین کاری کنه.
دستش رو روی گوش هاش گذاشت و به سمت در بیرونی دویید و با سرعتی که تا حالا از خودش ندیده بود توی اتاق جونگ مین رفت .
جونگ مین که روی زمین نشسته بود و نقاشی می کشید با صدای در حول زده توی جاش تکونی خورد .
جونگ مین : ماما ...... شی شده؟؟(ماما.......چی شده؟؟)جانگکوک اجازهی بیشتر حرف زده به جونگ مین نداد و اون رو توی اغوشش گرفت و محکم فشار داد .
این خونه و زندگی دیگه برای خودش و پسرش امن نبود ...... باید هرچه سریعتر از اینجا میرفتن ...... اره ..... جانگکوک باید زندگی خودش و پسرش رو نجات می داد .
پس از همون شب شروع کرد به نقشه کشیدن....... همه جور طرح توی ذهنش اورد تا بتونه خودش و پسرش رو از اون مکان نفرین شده نجات بده ..... و بالاخره بعد از چند روز یه نقشه ی خوب به ذهنش رسید .
و حالا همه چیز آماده بود..... فقط باید منتظر یه موقعیت مناسب میموند تا بتونه از اونجا فرار کنه.
♡پایان پارت هفتم♡
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
سلام کلوچه ها 💜🌸
حالتون چطوره؟؟🙆♀️
بچه ها یه داستان با کاپلِ هوسئوک و جیمین به ذهنم رسیده😃🕳
به نظرتون بنویسمش؟🤔
به نظر خودم خیلی داستان جالبی میشه😙🍀
نظرتون در رابطه باهاش چیه؟؟؟
لطفا بهم تو کامنتا بگید😉😘
YOU ARE READING
In your hands (vkook)
Romanceداستان ما دربارهی جئون جانگکوک پسری پاک و مظلوم و کیم تهیونگ رییس بزرگترین باند مافیای سئول که از قضا عاشق و دلباخته ی جئون جانگکوک داستان ماست. تهیونگ بعد از اعتراف به جانگکوک به عنوان دوست پسر رسمیش شناخته میشه ولی......... چی میشه اگه جانگکوک ش...