من باید اول میرفتم.
من ساعت هشت تمرین دارم.
حتی با این وجود که نمیخواستم برم.
من زمان عالی با یونگی داشتم.
نمیدونم چرا کسی ازش خوشش نمیاد.
اون فوق العادس.
من از اون خوشم میاد.
این چیزیه که مهمه.
من فردا برمیگردم پارک.
برای رقصیدن.
اما همزمان برای این که دوباره مین یونگی ببینم.
پشتم نگاه کردم.
اون داشت دور میشد.
_خداحافظ.
من نمیتونم تا فردا صبر کنم.