کشوی میزشو بیرون کشید و گوشی قدیمیشو بیرون اورد و دعا میکرد که روشن شه ، میدونست قراره دردسر بشه ولی اون پسر دردسرها بود پس دکمه گوشیشو فشار داد و خوشبختانه گوشیش روشن شد
صفحه چت یونهو رو باز کرد و 1101ای پیام براش اومد و همشون یچیز بود ، "مگه من چیکارتون کردم؟"
درسته، اون دقیقا به اندازه سه سال و شش روز ، هروز و هروز این پیام رو فرستاده بود.
یوسانگ حس کرد قلبش مچاله شده..شاید از بیرون آدم مغرور و سردی بنظر میرسید ولی اون واقعا لطیف بود..
میخواست با یونهو تماس بگیره ولی دیروقت بود و حتی اگه یونهو بیدار بود ، هونگ جونگ خواب بود و مطمئنا اگه اینو میفهمید یوسانگ رو هم مثل یونهو رها میکرد و بقیه رو هم مجبور میکرد ازش جدا شن ، حتی جونگهو. نمیتونست به از دست دادن جونگهو و وویونگ حتی یک لحظه فکر کنه پس گوشیشو خاموش کرد و گذاشت سرجاش.
~
وضعیت یونهو یکم بهم ریخته بود.. بعدازظهرا میخوابید و دوازده شب بیدار میشد ، شیش و نیم صبح میخوابید و نه نیم بیدار میشد صبحونه میخورد و دوباره میخوابید تا بعدازظهر ، ولی چارلی اومده بود تا خواب بعدازظهرشو بپرونه ، اون نیاز داشت بره بیرون و پیاده روی!
ولی به هرحال...الان ساعت دو شب بود و یونهو داشت پفیلا به دست فیلم میدید و چارلی کنارش دراز کشیده بود و مشغول تیکه تیکه کردن عروسکاش بود که یونهو غرید
+لعنتی من به اونا پول دادم چرا تیکه تیکشون میکنی
و خودش به حرف خودش خندید.
چارلی واقعا مظلوم بود ، پس خم شد و سر چارلیو بوسید.
+ای کاش تنها دغدغه من تیکه تیکه کردن عروسکام بود..
نتونست قطره اشکی که از گونش پایین میرفت رو کنترل کنه و همراهش همون لبخند تلخشو تحویل وضعیت روحیش نده ، ولی چارلی دوست نداشت ببینه یونهو ناراحته..ولی اون نمیدونست که یونهو چشه! پس ترجیح داد خودشو روی یونهو پرت کنه و اشکاشو لیس بزنه و به عنوان تنها "موجود زنده ای که توی زندگی یونهو"عه ، عشقشو به یونهو ثابت کنه.
یونهو بعد از چند دقیقه یواش چارلیو کنار زد.
+بسه بچه...خیس شدم
خندید.
خودشم باورش نمیشد وفای یه سگ که تازه چندین ماهه شناختتش بیشتر از دوستای هشت سالش باشه..ولی اون نمیدونست اینکه ترکش کردن تغصیر هونگ جونگ بوده.
بیخیالی زیر لب گفت و برگشت سمت موجود پشمالوی بغل دستش
+چارلیاااا...نظرت چیه بریم پارک؟
با دوییدن چارلی سمت در فهمید که نظرش مثبته.
قلادهاشو از بین وسایلش دراورد و براش بست و درو باز کرد و جای کلیدو توی جیبش محکم کرد.
تو راه بود که به خودش اومد و زیر لب گفت
+جونگ یونهو...بعد از سه سال داری میری یه پارک...واو پسر موفق شدی
تو این افکار بود که با وایسادن چارلی به خودش اومد ، سرشو پایین انداخت و دوتا پسر دید.
پسر کوچیکتر که داشت چارلی رو نوازش میکرد و پسر بزرگتری که داشت با کلافگی نگاهش میکرد و زمزمه میکرد "زود باش فلیکس...باید بریم خونه."
بالاخره صبر پسر کوچیکتر تموم شد و تقریبا داد زد.
~هوانگ فاکینگ هیونجین! چرا انقدر از این موجودات پشمالو بدت میاد؟
پسر بزرگتری هوفی کشید و منتظر موند.
یونهو که کل این مدت تو موبایلش بود سرشو بالا و بهشون نگاه کرد ، پسر بزرگتر شبیه اکس هونگ جونگ بود...اسماشونم شبیه بود پس رفت تو گالریش و دنبال عکس هایی که چندین سال پیش باهم گرفته بودن گشت و درسته! اون همون هوانگ هیونجینه ، اکس هونگ جونگ.
یونهو ماسک مشکی رنگشو پایین اورد و زمزمه کرد
+هیونجین؟تویی؟
-وتف...یونهو؟
+وای پسر! دلم برات تنگ شده بود
-منم..چطورین؟
+منظورت کیاس؟
-هونگ جونگ...سونگهوا و بقیه
+خبر ندارم ازشون
-شوخی نکن پسر! شما هشت تا هیچوقت از هم جدا نمیشدین
یونهو تکخنده ای کرد.
+ولی شدیم...دوست پسرته؟
به فلیکس اشاره کرد.
فلیکس به هیونجین اجازه برای صحبت کردن نداد
~آره دوست پسرشم...لی فلیکس
+جونگ یونهو
~خوشبختم
+منم..
بعد از چند لحظه سکوت هیونجین ادامه داد
-عام...ما الان وسط خیابونیم...فلیکس بهتر نیست بریم؟
فلیکس سرشو به علامت مثبت تکون داد
+به امید دیدار
و از هم فاصله گرفتن ، یونهو سمت پارک رفت ، هیچکس نبود و این عالی بود
قلاده چارلی رو باز کرد و عروسکشو بهش داد تا باهاش بازی کنه.
بعد از چند دقیقه بوی دود سیگار سنگینی بهش خورد.
برگشت ببینه تا کیه که اونجاس...ولی نه ، نباید اینکارو میکرد.
هونگ جونگ به دیوار تکیه داده بود و با موهای قرمز خیسش که چسبیده بودن به پیشونیش داشت سیگار میکشید ، وات ده هل؟! درست دیده بود؟! هونگ جونگ و سیگار؟! انگار یچیز دیگه از هونگ جونگ فهمیده بود که هیچکس دیگه نمیدونست.
قصدی با صدای بلندی چارلی رو صدا زد و هونگ جونگ متوجه حضور یونهو شد.
اون از یونهو بخاطر اتو هایی که ازش داشت متنفر بود ، یونهو دیوونه نبود ، یونهو آسیب دیده بود! شکسته بود و گریه میکرد ، و توی بدترین لحظات زندگیش بهترین دوستاش رهاش کردن...بدترین ازین؟ الان نمیگم بهتون. *خنده های شیطانی*
هونگ جونگ بلند شد و سمت یونهو رفت و بلندش کرد و روبه روش ایستاد ، اون اختلاف قدی هنوزم هیچ تغییری نکرده بود
هونگ جونگ سیگارشو روی زمین له کرد.
+تو اینجا چیکار میکنی یونهو؟؟؟
یونهورو هول داد و یونهو یواش خورد به صندلی ، بعد از این حرکت چارلی شروع کرد به واق زدن به هونگ جونگ ، تغصیری هم نداشت میخواست از صاحبش محافظت کنه.
+جای تو این شهر نیست! تو باید ازینجا بری مرتیکه روانی!
یونهو ناخواسته خندید.
-همیشه انقدر پلید بودی..کیم هونگ جونگ ، اکس هوانگ هیونجین و معشوقه مخفی پارک سونگهوا که سعی داره از سان جداش کنه که بره باهاش ، ولی میدونه نمیتونه.
اشاره ای که به چارلی کرد کافی بود تا دنبال صاحبش برگردن خونه ، آره چارلی حرف گوش کن بود.
...
بالاخره برگشتن خونه و یونهو میتونست بخوابه! چی بهتر از این؟
~
سان سرشو تو گودی گردن سونگهوا فرو برد.
+خوابم نمیبره
سونگهوا سر سانو بوسید
-فیلم ببینیم؟!
و سان که ذوق زده بلند شده بود و رو تخت بالا پایین میپرید.
+چه فیلمی چه فیلمیییییی؟
-نمیدونم هرچی تو بخوای
خودشو مثل یه بچه گربه به سونگهوا میمالید
+میشه تایتانیک ببینیم؟
و نقطه ضعف سونگهوا ، اون صدای لرزون و نگاه هایی پر از التماس.
صورت پسر بغلیشو قاب گرفت و کوتاه بوسید.
-هرچی تو بخوای..
و سان اون لبخندیو تحویلش داد که سونگهوای تو چال های گونش غرق میشد...
+هیییی نمیخوای لپتابو بیاری؟!
-باش..باشه
خم شد و لپتابشو از توی کشو بیرون کشید و گذاشت رو تخت ، روشنش کرد و گفت
-خوراکی؟!
+عام...بستنی شکلاتی و چیپس سرکه ای و شیر توت فرنگی؟!
-باش ، چیز دیگه ایم میخوای؟!
+و در کنارش یه پارک سونگهوا تو پیژامه های سرمه ای
-چشم پرنس سان
از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با خوراکی های مورد نظر سان و خودش برگشت و خوراکی های سانو مرتب توی ظرفش چید.
+با اینکه وظیفت بود خیلی مرسی ، هاها
سونگهوا فیلمو گذاشت و شروع کرد به خوردن بستنی شیری شکلاتیش...
~
بیاین یه نگاهی به زندگی پاک ترین اعضای این گروه شش نفره بندازیم
پارک سونگهوا و چوی سان.
سونگهوا تو سن زودی بالغ شده بود ، پدرش جلوی چشمش مادرشو به قتل رسونده بود و بعدشم خودکشی کرده بود ، ضربه بدی خورده بود ولی همینا قویش کرده بود.
اون نمیتونه راحت خودشو بیان کنه ، همه چیزو توی قلبش نگه میداره و ناخواسته به خودش آسیب میزنه.
وقتی والدینش رو از دست داد ، خالهاش از اون نگهداری میکرد ، چهار سال بعد ، وقتی سونگهوا ۱۶ سالش بود با خالش و پسرخالش رفته بود جنگل ، ولی پسرخالش از روی کنجکاوی یه تنه درختو انقدر هول داد تا انقدر قل خورد و رسید به خالش و بوم! بین یه درخت و اون تنه گیر کرده بود و له شده بود ، بهتره نگم چه شکلی شده بود.
سونگهوا تک تک عزیزاشو از دست داده بود ، بخاطر همین از سان مثل یه گنج محافظت میکرد ، نمیتونست حتی یک صدم ثانیه بدون سان زندگی کنه ، سان درکش کرده بود ، بهش عشق ورزیده بود و واقعا اونو دوست داشته و داره.
چوی سان! خانوادش خداروشکر زندهان ، ولی دوستای بچگیش؟!نه متاسفانه ، به طرز افتضاحی خودکشی کردن. ترقه قورت دادن ، درست شنیدی ، ترقه قورت دادن و تو معدشون ترکید. تنهای دوستای سان اونا بودن ، البته الان پنج نفر رو داره که پشتشن و ازش محافظت میکنن و درکش میکنن.
~
یونهو از تاریکی میترسه ، شایدم از تاریکی نمیترسه...از چیزایی که توی تاریکی ان میترسه...پس چه دلیلی داره چراغشو خاموش کنه؟! تازه امنیتشم بیشتر میکنه ، حداقل جوری که خواهر بزرگترش بهش میگفت ، "دزدا وقتی چراغ یه خونه روشن باشه نمیرن دزدی."
پاهاشو تو هوا تکون میداد...اتاقش خنک بود و حس خوبی داشت...استینشو بالا زد و به دستبندای ستش با مینگی که سه سال پیش خریده بودنشون و نماد "بهترین دوستای هم بودنشون" بود نگاه کرد.
+دلم برات تنگ شده پسر...
چشمش به عکسش با سان روی دیوار افتاد
+توام همینطور...و اون دوست پسر ضدحالت
خندید.
آلبومش رو از توی کشو بیرون اورد و تک تک صفحات رو ورق زد و خاطراتش رو با دوستاش مرور کرد..
~
چی بگم...
میخوام از بیول رونمایی کنم :" هرچند ایتینیای جمع میشناسنش
YOU ARE READING
𝘥𝘢𝘳𝘬 𝘱𝘢𝘳𝘢𝘥𝘪𝘴𝘦
Fanfiction"من این بهشت رو با اون ساختم ، ولی قرار بود با ابرهای صورتی تزیین بشه نه با دیوارای خونی ." ~ " تو دیوونه ای جونگ یونهو ، اصلا توی جمجمت چیزی بنام مغز هست؟ "