همونجوری که داشت روتین پوستیشو انجام میداد جونگهو روی تخت نشسته بود و داشت براش کتاب مورد علاقشو میخوند.
+ "طرز دوست داشتن خودت ، طرز آموزش دادن به دیگران برای دوست داشت توعه."
+ واووو یوسانگی این خیلی قشنگ بود
-اوهوم ، برو بعدی
+ "اگر فردا یه امید جدید با خودش بیاره ، من امیدوارم اون امید تو باشی."
-قشنگ بود...علامتش بزن
+ "اگه قرار نیست تا عمق با من شنا کنی ، از آب بیرون برو."
-عاخ کمرم...سنگین بود
خندید.
+ "شاید خوشحالی واقعی ، خوشحالیایه که ما با خودمون تنها حسش میکنیم."
-جونگهویا...بسه دیگه خسته شدم
جونگهو باشهای گفت و کتابو بست و گذاشت کنارش.
+حالا چرا ساعت شیش صبح بیدار شدی؟!
-امروز کار زیاد دارم...
+مثلا؟!
-چقدر تو فضولی
جونگهو پوفی کشید و سعی کرد چیزی نگه ، یوسانگ جدیدا عوض شده بود ، باهاش مثل قبل رفتار نمیکرد ، انگار یچیزی میدونست و نمیگفت..
~
یونهو داشت حساب میکرد چند وقته که اونارو میشناسه
اگر قبل از دبیو رو حساب نمیکرد میشد یازده سال.
خب..حدود سه سال پیش ایتیز بعد از هشت سال دیسبند شد و سه هفته بعد از دیسبند شدنشون ، وقتی هشتایی داشتن میرفتن که یه شام بخورن و یکم خوش بگذرونن ، تصادف سنگینی کردن که متاسفانه مینگی رو از دست دادن ، و مهم تر از همه..یونهو عشق زندگیشو از دست داده بود و اون شب یونهو راننده بود ، ولی مقصر یونهو نبود.
بعد از این قضیه هونگ جونگ بخاطر همون اتوهایی که یونهو ازش داشت همه چیو انداخت تقصیر یونهو و سعی کرد بقیه رو قانع کنه که همش کار یونهو بوده.
بعد از اون قضیه و جدایی یونهو از دوستاش ، یونهو خودشو تو خونه حبس کرده بود و هفته ای یبار میرفت بیرون و خرید یه هفتشو انجام میداد ، دائم تو تاریکی بود و چراغارو روشن نمیزاشت ، بجز موقع خواب.
کم کم جوری شده بود که با توهم حضور مینگی پیشش زندگی میکرد.
ولی اون این توهمارو دوست داشت ، بهش آرامش میدادن.
یونهو سعی داشت تصمیمای جدید بگیره برای خودش ، مثلا بره پیش یه روانپزشک...دوستای جدید پیدا کنه...شایدم یه پارتنر ، ولی اون نمیدونست چی در انتظارشه.
...
هونگ جونگ پوفی کشید و سعی کرد صحنه های بحثش با یونهورو فراموش کنه
عروسک خرس بزرگ و قرمز رنگ کنارشو بغل کرد و سعی کرد بخوابه ولی با صدای گوشیش به خودش اومد.
گوشیشو ورداشت و نوتیفی که از اینستا اومده بود رو باز کرد.
hhyunjxni:
هی...هونگ جونگاااا بیداری؟!
meowkimhj:
تو کی ای؟!
hhyunjxni:
هیونجینم دیگه..اکست
meowkimhj:
ایدی منو از کجا اوردی؟!
hhyunjxni:
اصلا عوض نکرده بودیش حقیقتا
meowkimhj:
آها...
meowkimhj:
هیونجینا میشه فردا صحبت کنیم؟و بدون منتظر موندن برای جوابی گوشیشو خاموش کرد و سرشو بین دستش گرفت
+خدا لعنتت کنه کیم هونگ جونگ..تو گند زدی تو رابطه چندین ساله دوستات باهم...
~
به سیگار روی میز نگاه کرد ، اون دلش برای فلیکسش تنگ شده بود
-لعنت بهت کریستوفر...اصلا چرا باهاش آشناش کردی؟!
محکم تو سرش کوبید.
-چرا زودتر نگفتی دوسش داری...
-حداقل اگه قبولت نمیکرد دوستت میموند
+چون اون مهربونه
مینهو دستشو روی شونه چان گذاشت و سیگارشو ازش گرفت و پک عمیقی ازش گرفت.
+و سادست ، هیچوقت به ذهنش نمیرسه که هیونجین لیدر مافیاست و میتونه بهش آسیب بزنه
-ساکت شو مینهو!
+چان باید قبولش کنی ، اینا حقیقته
چان نفس عمیقی کشید و موهاشو بهم ریخت
-میتونی شماره هونگ جونگ بود نه؟میتونی پیداش کنی؟!
+البته ، شنیدم جیسونگی با یکی از اعضای اکیپشون دوسته...وویونگ بود اسمش فکد کنم
لینو به کوکائین روی میز زل زد.
-خوبه
چان سرشو با ریتم آهنگی که توی زیرزمین شیک ولی بهم ریخته ای که محل کارش بود تکون داد.
+این اهنگ خیلی خوبه پسر..ولی دیوونه نمیشی هروز و هرساعت گوشش میدی؟
چان کوتاه خندید و جوابی نداد.
~
سان ماژیکشو برداشت و روی آینه قدیش جمله روز پنجشنبه رو نوشت."بزرگترین مشکل ارتباطی اینه که ما گوش نمیدیم تا درک کنیم."
و گوشی سان لرزید، سونگهوا گوشیشو برداشت و دوباره کنار گذاشت
+چانهیه
-چی میگه؟!
+اگه کاری نداری بری صحبت کنی باهاش
سونگهوا رفت صفحه بعدی کتابشو و داشت میخوند تا با جیغ سان به خودش اومد
-سونگهوااااا سه ساعته دارم صدات میکنمممممم
+اوه...اتفاقی افتاده؟!
کتابو از سونگهوا گرفت و به تخت کوبید.
-انقدر وقتی کتاب میخونی غرقش نشو
+باشه
از روی تخت بلند شد و دست سانو گرفت و با خودش کشید
+نظرت چیه بریم خرید؟!
-اگه برام شکلات و توت فرنگی بخری نظرم مثبته
+قبوله
در کمدشو باز کرد و هودی سفید رنگ با شلوار جین تقریبا گشاد مشکی رنگ سانو پرت کرد بغلش
+همینارو میپوشی
-هوف...باشه
~
یونهو با آهنگی که توی مغزش داشت پلی میشد داشت غذا میپخت تا یوقت از گشنگی نمیره.
چارلیم مثل یه خرس خوابش برده بود.
یونهو قلنج گردنشو شکست و آب داخل ظرف نودلش رو داخل سینک خالی کرد.
پوفی کشید و نودلشو روی میز گذاشت بعد از مخلوط کردنش با مواد داخل پاکت نودل آماده ، شروع به خوردنش کرد.
بی حوصله نودلشو میخورد و به دیوار روبه روش زل زد و خواطراتش رو مرور کرد.
~
وویونگ داد بلندی سر خواهر کوچیکترش، جینسول، زد.
+چند دفعه بهت گفتم حق نداری بدون خبر دادن به من قرار بزاری؟بخاطر خودت میگم لعنتی! چرا انقد دوست داری بابا دعوات کنه؟!؟
دفتر خاطرات خواهرشو روی زمین کوبید.
جینسول هقی زد و زمزمه کرد
-ب..ببخ..ببخشید..دا..
+خفه شو!!!
مادرشو از جلوی خودش هول داد و درو کوبید و از خونه دور شد، لعنت به خواهرش، خیلی سر به هوا بود.
این شدت از عصبانیت وویونگ نشونه خوبی نبود،اون زیاد عصبی نمیشد.
سمت کافه دوست صمیمیش ، ههجین رفت ، در کافه رو باز کرد و نشست روی صندلی و به گارسونی که سمتش میومد گفت که ههجین رو صدا کنن.
گارسون چشمی زیر لب گفت و رفت و چند دقیقه بعد دختر مو بلند با هیکل زیباش پیش وویونگ اومد و روبه روش نشست.
-وویونگا..خوش اومدی
+مرسی ههجینا...
شقیقه هاشو ماساژ داد و آرنجاشو روی میز گذاشت
+میشه صحبت کنیم...؟
~
فلیکس پتورو روی چشماش کشید
+هیونجیین ولم کن میخوام بخوابممم
-نمیخوام
هیونجین به قلقلک دادنش ادامه داد.
+میگممم ولممم کنننننن
هیونجین بالاخره دست از قلقلک دادن فلیکس برداشت
-باشه تسلیم
+هوف
فلیکس هوفی کشید و پتورو کشید رو سرش
+شب بخیر
~
عام...سلام
معذرت میخوام که نتونستم توی این هفته آپ کنم سرم واقعا شلوغ بود..
و اینکه بابت کوتاهی این پارت معذرت میخوام
YOU ARE READING
𝘥𝘢𝘳𝘬 𝘱𝘢𝘳𝘢𝘥𝘪𝘴𝘦
Fanfiction"من این بهشت رو با اون ساختم ، ولی قرار بود با ابرهای صورتی تزیین بشه نه با دیوارای خونی ." ~ " تو دیوونه ای جونگ یونهو ، اصلا توی جمجمت چیزی بنام مغز هست؟ "